-
وای از این دل...
جمعه 22 دیماه سال 1385 21:06
شاعره ای اهل فن نیستم،؛؛قلم میزنم به بهانه دلتنگی ؛؛؛اهل دل جسارتم رامی بخشند. باز آمد شب ز ره؛ من هستم و این سیل غم باز آمد شب ز ره؛؛ من هستم و این داد و دم باز مجنون بیابان گردم از سودای دل عاشق و آواره و خَمّار این وامانده دل همرهانی دارم و؛؛ بس هم دل و هم سنگ خود همرهانی بس صبور و تک به تک شیدای دل این قلم؛؛ این...
-
انتظار...
یکشنبه 17 دیماه سال 1385 16:01
زندگی همیشه نمادیست از تلخ و شیرین ؛ و نوشتن در هر دو باب مشکل فکر می کردم اگر حقایق تلخ و شیرین زندگی ؛؛همراه با انتظار باشد زیباتر به نظر میرسد. ولی حالا دوست دارم آخر انتظارم را ببینم . دلم می خواهد به انتها برسم . به انتهای انتظار. گرچه انتظار هم یکی از همان اتفاقات شیرین زندگی ام بوده؛ شاید هم تلخ نمیدانم ؛ دیگر...
-
دنیای من ایستاد...
دوشنبه 11 دیماه سال 1385 13:21
به دنیا بگویید بایستد چه جمله ای !!! شاید بیهوده باشد و خنده دار ؛درست مثل یک تله تا تر یا یک فیلم کمیک ؛ میدانم اما ؛؛ میتوان دنیا را نگه داشت ؛ باور نمیکنی ؟؟؟ حال میگویم تا ببینی این دختر رویا پرداز چگونه ممکنش میکند پس مینویسم تا بخوانی ؛ اینک من ایستاده ام؛؛ نه بالای مرتفع ترین قله؛ ونه در گود ترین چاه دنیا ؛...
-
توفیق...
دوشنبه 4 دیماه سال 1385 21:09
بسیار گفتند و شنیدیم و روزی میگوییم و شاید سامعی باشد و کمی حوصله به تاراج دهد ولی آنچه مسلم است ؛ خسته ایم از این همه تکرّر و تکسَُر در شکستن ... بسیار شنیده ایم این نت های نا موزون که... فلانی عاشق شد ؛؛فلانی شکست ؛؛ قسم خورد ؛خود را لعنت کرد که ؛؛فراموش میکند و غیره و غیره... ولی نهایت تمام این محاوره ها میشود همان...
-
یادش بخیر...
یکشنبه 26 آذرماه سال 1385 13:55
یادت میاد یه روزی بود اون دور دورا؛ اما نه خیلی دور دور ندایی بود پر از خوشی ؛ شیطنت و بازیگوشی آخه دلش غمی نداشت ؛؛ زیادی خوش بود اون روزا اما حالا ؛ بذار بگم ؛ چی بود؛ چی شد؛ ندای ما صبح که میشه ؛ وقتی مامان ناز میکنه ؛ بوس میکنه ؛ میگه پاشوعروسکم دیرت نشه ؛ فقط یه چیز دلم میخواد چشمامو که باز بکنم ؛ مثل قدیم بگم...
-
...
شنبه 25 آذرماه سال 1385 13:02
سلاممممممم من اومدم گفتم کارام حساب کتاب نداره ؛؛ دیگه میبخشین . میخوام یه جور دیگه بنویسم . حالا اینو بخونین میفهمین . آخه یه جورایی با حس و حالم تناسب داره؛؛ من دیگر معانی را نمی فهمم؛؛؛ واژه ها؛ زیادی گنگ است و نا مفهوم(الکی) نمیدانم چرا لبانم از خنده میترسیدند!! اینم از اون حرفاست که دیگه بی معنی شده و اینکه چرا...
-
....
یکشنبه 19 آذرماه سال 1385 17:41
چوپان خسته در غروبی سرد و دلگیر ؛ دل به آواز نی لبک خویش سپرده تا تمامی دردهای درون را در آن فریاد کند . خاموشی دشت را نوای نی لبک چوپان بر می آشوبد تا خورشید خسته را به صبحی دیگر امیدوار کند و من پس از مدت ها رکود ، تن عریان خویش را در واژه های غبار گرفته؛ سکون مانده در اندیشه ام غسل معصیت میدهم و برای تکرار...
-
دوست دوست دوستتتتتتتتتتت....
دوشنبه 13 آذرماه سال 1385 15:41
با سلام باید به بعضییا یا کلاً به همتون بگم که یا متن آخرمو نخوندین و یا هم نگرفتین منظورم چی بود ( البته ببخشید ها ) من نگفتم که میخوام از وب نویسی دور بشم یا اینکه وب رو حذف کنم فقط خودم نمینویسم . حالا هم یه حکایت نوشتم که ماله خودم نیست ولی حرف دل خیلیهاست امیدوارم خوشتون بیاد ... همین با یه شکلات شروع شد من یه...
-
جاذبه راحوا قبل از نیوتن شناخت...!
جمعه 10 آذرماه سال 1385 11:35
میگه بعضی آدمها باید تجربه کنن، بعضی آدمها به وسوسه ی سیب بی توجه نیستن وترجیح میدن نزول کنن به زمین و از سجده ی اهل بهشت لذت نبرن . میگه بعضی آدمها دست خودشون نیست ، نمیتونن تو بهشت باشن، بهشت آزارشون میده ، این بهشت می تونه هر شرایطی باشه ، هر موقعیتی که به زعم بقیه مطلوبه و به زعم بعضی ها، خفقان آور . میگه از شکایت...
-
خداحافظ...
شنبه 4 آذرماه سال 1385 21:32
این آخرین پستی هست که خودم مینویسم . دیگر برای همیشه نوشتن را میبوسم و به خاطراتم می سپارم . می بخشید اگر کمی طولانی شده و ملال آور. آخر می خواهم خدا حافظی کنم؛ از همراهان همیشگی ام ؛از قلم و کاغذ ؛ یاوران دلتنگی ام؛ برای همیشه از این پس دفتر زندگیم شامل شعرهاییست از شاعران معاصر. می خواهم فراموش کنم روزی عاشق نوشتن...
-
دیگه بسه...
سهشنبه 30 آبانماه سال 1385 16:02
گفتم ازعشق دلم سخت گریست گفتم از عشق قلم خون بچکید گفتم از عشق زمان فارق شد گفتم از عشق جنون کامل شد اما نه دیگه بسه.... اما نه دیگه بسه... بسه هر چی که کشیدم حیفه آدم دل ببازه حیف آدم خون بباره حیفه این دل بشه عاشق طفلکی چرا فناشه دیگه بسه هر چی سوختم دیگه بسه هر چی ساختم من میگم..... وقتی آسمون می باره... دل من چرا...
-
نی نی ....
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1385 15:52
یه جمله کوتاه وادارم کرد تا دوباره بنویسم و اون جمله اینه مهربانی را وقتی دیدم که..... کودکی می خواست آب شور دریا را با آب نبات کوچکش شییرین کند. وقتی این جمله رو خوندم بی اختیار این کلمات به ذهنم رسید من چه می دانستم ، دل هر کس دل نیست قلبها ، آهن و سنگ قلبها ،بی خبر از عاطفه اند... من نمیدانستم.!!! خوب شاید همه...
-
یادگاری از مادرم ....
یکشنبه 21 آبانماه سال 1385 18:34
یه چند خط یادگاری برای دختر گلم عزیز مادر:ما از گذشته خویش می آییم . همراه با کوله باری از تجربه !!! . چُنان که شاخه از ریشه هایش . در همان حال که چشم بر افق های تازه دوخته ایم بر گذشته خویش ایستاده ایم . چُِنان که در خت بر زمین وقتی با ریشه هامان گره خوردیم . چیزی به نام فر هنگ و بالاتر از آن اصالت در ما شکل گرفت....
-
عشق ...
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1385 15:33
جایی خواندم جهان قران مصور است و آیه های در آن به جای آنکه بنشینند ایستاده اند درخت یک مفهوم است .. دریا مفهومی دیگر جنگل و ابر و باد و خاک مکمل آن و من میگویم : بیایید با چشمانی عاشق جهان را تلاوت کنیم با صوتی دلنشین از سمفونی عشق همراه با واژه گانی از جنس بلور و عطشی سیری ناپذیر و لذتی به وسعت همین گیتی می نویسم تا...
-
تردید یا ...
شنبه 13 آبانماه سال 1385 18:09
من در این دنیا خدا حیران شدم یا ناتوان من در این وادی خدا مجنون شدم یا بی زبان قلب من جویای عشق است و کجا لب تر کنم این دل ویران من گوید که با غم سر کنم گر که باشد سهم من یک عمر تنهایی و غم پس چرا قلبی نهادی در درون سینه ام بار الهی سینه ای دارم سرا پا عشق و شور یار من گمگشته در خود من شدم مدهوش دوست عشق من... تردید...
-
آه من ...
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 16:39
آه از این زندگی... آه از من! آهی از جنس بلور . آه از پرسشهای مکرر؛ ... آه از پاسخ های گنگ آه از لرزش دل و آه از چشمان منتظرو بغضی گره خورده در حنجره ای زخمی از قافله یِ بی پایانِ دلتنگی ها- از شهرهای انباشته از سکوت ؛از غمی جانسوز و بی پایان آه از چشمهایم که بیهوده در آرزوی نورند- از بی حیاییِ اشخاص- از شکستن های بی...
-
هفته ...
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 17:03
یادم میاد یه موقع بود هفته برام 7 روزی بود پر از امید چه خوش بودیم شنبه هاشو .. یکشنبه و دوشنبه و ... یادم میاد پنج شنبه هاش دلم بهونه ای نداشت.. یادم میاد جمعه هاشو چه روزی بود چی شد خدا اما الان .. هفت روز هفته مو ببین چه صفاست!!! شنبه من اول هفته منه یعنی باید پر باشه از شور و نشاط ... یکشنبه ها باید برام تعبیری از...
-
زدم بر طبل بی عاری پس .......
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 15:46
به جهنم که بعد از مرگم کسی نوشته هایم را نمی خواند به جهنم که تنها می مانم یا نه .. ..به جهنم که بی کسی تنها کس من است به جهنم که اگر می خوانی می خندی یا مسخره می کنی یا اصلا نمی خوانی به جهنم که امروز من از دیروز هم سیاه تر است و فردایم تباه .. گمان کردی بی خیال شدم؟ نه دیوانه... دیوانه تر شده ام پس تا می توانی به...
-
یا علی...
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 17:39
یا علی دستم بگیر امشب برایم ماندنیست .... لیله ی قدر آمد و درد دل من گفتنیست سوز این دل را کنم همراه خود گویم خدا... یک سبد گمگشتگی همراه آوردم تو را هیچ شب را مثل این شب من نخواهم بهر خود ... بنده ی خوار توام نامم ندا ... عمرم فنا من به لطف این شب پاک و عظیم ... من به لطف اشک چشمان یتیم توشه ره میکنم دلدادگی ... سر...
-
من و ...
شنبه 15 مهرماه سال 1385 16:39
من آمدم... این باراز فاصله ها می گویم از مسافت ها از کیلومتر ها ولی... نمیدانم چرا حتی از تکرار این کلمات لرزشی محسوس تمام وجودم را میگیرد شاید میترسم. میترسم چون بعید نیست این فاصله ها دائمی باشد و غیر قابل دسترسی آخ که چقدر دلتنگم . دلتنگ و منتظر .روزهای پاییزی و شب های سرد آن این دلتنگی را افزون میکنند و من با تمام...
-
و اما ...
سهشنبه 11 مهرماه سال 1385 21:33
و اما عشق.................. کلامی سه حرفی که عین آن عطش .. شین آن شوق و حرف آخرش را قسم می نامم پس من با تمام احساسم میگویم... قسم به عشق قسم به عطشی سیری ناپذیروشوقی دلنشین شاید لذت عشق و تمام حس زیبای آن در انتظارش باشد چشم انتظار عزیزی که خواهد آمد و من بی صبرانه حتی ثانیه هایش را عزیز می دارم. لابد گمان کردید...
-
مهمانی خدا...
شنبه 1 مهرماه سال 1385 20:39
به نام آنکه معبود است و معشوق گناهم را پوشاندی . گمان بردم فراموشم کردی به جای آنکه من خجلت ببرم ... تو حیا کردی گفتی برگرد .. سر سختی کردم و برنگشتم داشتم می رفتم .. افسار گسیخته و رها . میرفتم به سمت جهنم پر شتاب و تیز طوری که شیطان هم انگشت شگفتی به دهان برده بود اما... تا ((( ندای ربنا ))) آمد دلم لرزید .سفره ات...
-
طفلکم...
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1385 12:04
گاهی که دلم تنگ میشود از غروبی دلگیر از مهتابی غمگین و از صدای بوم خرابات کمر به قتل ثانیه ها می بندم .شاید خون ثانیه ها در رگ دقایق جاری شود ومعجزه ای !!! امشب چشم به آسمان دوختم تا شاید طفلکم با تماشای ستاره ها آرام بگیرد و من شاهد ضجه ها و گریه های شبانه اش نباشم .ولی افسوس که حتی این کوکبان درخشان برای این طفل...
-
....
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1385 19:46
پاسخم دهید...... دیگر چگونه طفلک وجودم به رقص بر خواهد خواست و گیسوان کودکی اش را در آب های جاری رها .زمانی که نه فریاد رسی است نه همراهی نه عشق و نه دلخوشی .تمام آرزو ها چال شد در کویری دور و خشک و حال به یاد آرزوهایم سکوتی کنم رساتر از فریاد. آهای.... با شمایم مترسگ های بی روح و سرد در کالبد آدمی به کدامین جرم حکم...
-
سوال؟؟؟
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1385 12:14
آیا درست است به ضرورت به دنیا آمدن.... به حیرت زیستن.... و به کراهت رفتن...!!! غریبه...
-
دل من...
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1385 13:09
بسترم صدف خالی یک تنهاییست و تو چون مروارید گردن آویز کسان دگری چشم من محو جمال مه توست...چشم تو پر ز تنفر و نگاهی گنگ است دست من پر ز نیازو همه مهر...دست تو سرد و فقط تو خالیست عاشقت گشتم و جان در ره این عشق دهم... که چه زیبا بود این جان دادن بازیم دادی و تنها به هوس پیوستی ؟!؟ وقت رفتن به اشارت به نیاز... گفتمت :گنه...
-
قلب شکسته...
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 11:22
روزی قلم بدست نشستم کنار دوست گفتم... بگو تا بنگارم وفای دوست گفتم بگو... که عشق و وفا هست یا که نیست گفتم بگو... که لطف و سخی هست یا که نیست گفتی به خنده بهره چه پرسی که هست و نیست عشق و وفا و لطف و سخی گوی بهر چیست لابد در این زمانه همه عاشقند و خوش لابد یقین شده ست که مجنون فسانه نیست اینک منم که خسته و تنها چو جغد...
-
خوب است...
سهشنبه 24 مردادماه سال 1385 22:20
سلامممممممم سلامی از سر دلتنگی نمیدونم شاید هم از سر شوق ؟!؟! یکی از عزیزان لطف کرد و نظر جالبی نوشت که بائث شد دوباره در موردش بنویسم امیدوارم براتون جالب باشه برای خودم که جالبه تا نظر شما چی باشه. نوشتی خوب است دستی که بنویسد.....اما عزیز دل نگفتی از چه ؟؟؟ نوشتی خوب است توان شکستن....... اما انصاف نیست توانی...
-
بی کسی تنها کسم ...
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1385 12:09
من که محو شدم از قاب شیشه ای چشمت دیگر ترسم از تنها ماندن ریخت....چه عالمی شاید آنقدر بد نباشه اینکه از چشم دنیا هم بیفتم نه؟؟؟ اونوقت چه دنیایی دارم من آری افتادم از چشمت دیگه ترسم از مردن هم ریخت....آی خداااااااا مردم از خوشی حال این واژه های آذین یافته با خون دل تقدیم به تو...با یه دنیا تشکر کم چیزی نیست اما...
-
حسرت یار...
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1385 10:18
شب بود و سیاهی و ماه پریده رنگ من بودم و نگاه سرد و خسته ی مهتاب بی فروغ همراه با ترنم یک صورت دلربا .. تنها و بی نصیب چون آرزوی سرد چون ماه تاب نور دادم به دست باد همه آرزوی خویش آهسته شامگاه می خفت در نگاه من آن عشق ماندگار آرام و بی صدا او آن امید جان من آن سایه ی خیال ... می سوخت در شرار گرم نگاه خویش وز عشق های...