حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

دردو دل...


نمیدونم اسمشو چی بذارم؛ درد و دل ؛ گلایه ...  
 ؛ یه جورایی حقایق زندگیمون هم هست ولی...
نه میشه منکرش شد نه میشه باهاش کنار اومد
 طرف صحبتم هم همونی هست که وقتی دلم پره میرم سراغش ،.

پس بار الهی؛
 شرمسارم  ؛ روسیاهم ؛ولی دل خون و پر ضجه
آمدم با صد گلایه

خداوندا
تو در قرآن جاویدت هزاران بار آوردی  .
 این دغل بازان ؛سر انجامی به جز بدبختی و نکبت نخواهند داشت،
ولی من دیده ام؛ به چشم خود؛ بنی آدم نمایی ...
 که با خون دل این مردم بدبخت و آواره ؛ بهشت وکاخ نامردی بنا کرده .

خداوندا!
خودت  گفتی  اگر ؛اهریمن شهوت بر انسان حکم فرما شد
که شد ابلیس بی پروا؛ که شد همزاد این شیطان
 تواو را با صلیب قهر خود مصلوب می سازی،
ولی من دیده ام ؛ آری دوباره دیده ام ؛
 با صد هزاران شرم و افسوس و پر از خجلت
دو چشم هیز و شیطانی  فرزندی؛ که شد بازیچه ابلیس  ...
 وبر اندام لخت مادرش گستاخ و بی پروا و حتی با ولع
میلرزد و میسوزد و  مستانه میخندد

خداوندا ...
چرا باید چنین باشد
گناه نسل ما این بود ؟ چرا ما طفل این نسلیم
چرا این اشرف خلقت ؛شده منفور و بی احساس
شده دربند این ابلیس بد فرجام
چرا ما ؟ چرااا؛؛چرا قربانی این عصر منفوریم ؟

خداوندا ...
چقدر محتاج یک عدلیم
همان عدل علی ؛داد علی ؛ خشم علی؛عشق علی
اگر میبود و ما هم نیز ...؛
اگر همراه او بودیم ؛ نه از جنس خوارج های بی ایمان
 دگر دنیا گلستان بود. همین

طلوع...

دیروز با تمام خوشی ها ؛ دلتنگی ها ؛ حتی ناملایماتش ؛ تمام شد
وقتی سپیده دمان ؛؛ خورشید  عالم تاب طلوع میکند و به لطف حق؛ روشنی را برایمان به ارمغان می آورد
من  از ساعتی پیش ؛ بی اختیار به انتظار این طلوع روح نواز نشسته ام ....
چشم دوخته ام به بی کران آبی و محو این همه زیبایی ،
وقتی قاصدک ها همراه با نسیم صبحگاهی ؛  پیام سپیده را  برایم می آورند،  
وقتی گلهای یاس باغچه باز می شوند و تمام خانه را عطر آگین میکنند
وقتی شاپرک ها با بال های رنگین شان
روی شقایق ها ، یاسمن ها و اطلس ها می نشینند
من به خود میگویم ؛ هنوز هم تامل باید
من باز  نشسته ام به انتظار ؛  این بار نوعی خاص ؛از جنس دل
 آرام و ساکت از راه میرسد؛ مادر بزرگم را میگویم؛
  جا نمازش را پهن میکند؛؛ درست در امتداد نور
خدای من این همه زیبایی را مگر میشود  توصیف کرد
با اولین تکبیر ؛ دلم میلرزد و چشمانم میبارد
بار الهی : من چقدر غافل بودم و مغرور
....آخر تازه  امروز  فهمیده ام که
 عشق چیزی فراتر از تصورات  ذهن خاک خورده من است
 "طلوع  چنین عشقی ؛ با این همه جلال و جبروت" دیدنی ترین چشم انداز  دنیاست
و خدایم را شکر میکنم که چنین توفیقی را ارزانیم داشت؛ تا ببینم هر آنچه را که باید.

 و کلام آخر اینکه...
امروز را به باد نخواهم سپرد
امشب کنار پنجره بیدار میمانم تا سپیده
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود می آورد
تا من عاشق تر از دیروز به روی امروز لبخند بزنم
,و بانگ بر اورم که.....
 به راستی طلوع عشق همیشه زیباست؛همین


دل تنگی...


بگذار گریه کنم برای عاطفه هایی که به ظاهر هست ؛؛ ولی به واقع نیست  و.....
دنیایی که انجمن حمایت از حیوانات دارد
اما ؛؛انسان پا برهنه و عریان میدود
بگذار گریه کنم؛ برای انسانی که  کوره راه های مریخ را شناخته است
اما هنوز!....
کوچه های دلش را نمی شناسد؛ چه تلخ   !!

بگذار گریه کنم ؛؛ دلم گرفته؛ همین!