حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

تو را ...

چه باید کرد؟ چه باید گفت؟!

اگر در شعر هایم شور و حالی نیست؛ دیگر نیست

اگر از آه جان سوزم دلی آتش نمیگیرد

الا ای ظلمت سنگین؛؛الا ای رهرو مسکین !

الا ای عابر تنها؛؛الا ای ساقی رسوا.....!

چه باید کرد؟؟چه باید گفت؟!......!

چه باید کرد اگر تا انتهای دشتها خالیست؛؛دگر خالیست

چه باید کرد اگر با من سرود آشنایی نیست؛؛ دیگر نیست

چه باید کرد اگر از چشم هایم اشک خون جاریست

الا ای آشنا؛ ای دوست.....!

چه باید گفت؟! چه باید کرد؟!

اگر پابند گلها نیستم من؛؛ نیستم دیگر

اگر در سینه سرخ شقایق ها دلی عاشق نمی بینم

خدایا این منم من ؛؛ آن ندای قصه گویت

شکوه گو؛؛ آیم به سویت؛؛تا بگویم........

که دنیا؛؛ با دل مجنون نکرد این هر چه با من کرد

که دنیا؛؛ تیشه فرهاد را بر ریشه من زد

دگر این قالی گسترده را؛؛ این دشت زنبق را،

به شادابی چشمانم نمی بخشند

و من تنهاترین تنهای این شهرم

من این دشت پر از گل را به لبخند کسی بخشم

که تنها تکه سنگی بود بی احساس؛

و توهمراه این تنها ....؛؛،

جهان راکم کَمَک احساس خواهی کرد

اگر از بوته ها از خارها زنجیر می بافند،

اگر بر کُنده سبز درختان از خطوط عاشقانه یادگاری نیست،

اگر هر کلبه تاریک است،

اگر این سینه دلتنگ است ؛

هلا ای همره این خسته ی دلتنگ........!

در این تنگ غروب جنگل و دریا،

چه باید گفت؟چه باید کرد!؟

که دنیا تیشه فرهاد را بر ریشه من زد

ولی با این همه غم باز میگویم به تو ای یار؛؛

هنوز هم...

تو را من چشم در راهم. همین

نفس بریده

وای از این دل...

شاعره ای اهل فن نیستم،؛؛قلم میزنم به بهانه دلتنگی ؛؛؛اهل دل جسارتم رامی بخشند.

 

باز آمد شب ز ره؛ من هستم و این سیل غم

                     باز آمد شب ز ره؛؛ من هستم و این داد و دم

 باز مجنون بیابان گردم از سودای دل

              عاشق و آواره و خَمّار این وامانده دل

همرهانی دارم و؛؛ بس هم دل و هم سنگ خود

                     همرهانی بس صبور و تک به تک شیدای دل

این قلم؛؛ این کاغذ و این شمع نیمه سوز و من

                          این شب و این ظلمت و این سوز و این سودای من

وای من؛؛ ای وای من؛؛ وای از دل شیدای من

                      وای من؛؛ ای وای من؛؛ از بغض بی پایان من

اشک چشمم بند بغض است و ندارد چاره ای

             ورنه امشب تا سحر باران سیل آسا منم

کاش میشد؛ پر کشید و رفت از این تیرگی

            کاش میشد؛ دل نَبَست و ماند بی دلدادگی

کاش میشد سینه را بشکافت داد دل سِتاند

             کاش میشد سنگ را جا داد در این لا مکان

گر چُنین میشد دگر شب های من پر غم نبود

         گر چُنین میشد دلم صد پاره وبی کس نبود

وای از این حسرت که مهمان شد دل وسَُکنی گزید

           وای از این دلتنگی و این سِِِّرِ جان فرسای من

روزگاری من ندا بودم ؛؛؛ منادی بهرتان

   حال خود خواهم منادی تا ز غم بِرهانَدَم

حال ای همراه من؛؛ کن چاره ای تا وارَهَم

    مانده ام رسوای عالم؛؛ چاره ای کن وا رَهَم

هم نفس

انتظار...

زندگی همیشه نمادیست از تلخ و شیرین ؛ و نوشتن در هر دو باب مشکل

 فکر می کردم اگر حقایق تلخ و شیرین زندگی ؛؛همراه با انتظار باشد زیباتر به نظر میرسد.

ولی حالا دوست دارم آخر انتظارم را ببینم . دلم می خواهد به انتها برسم . به انتهای انتظار.

گرچه انتظار هم یکی از همان اتفاقات شیرین زندگی ام بوده؛ شاید هم تلخ نمیدانم ؛ دیگر هیچ نمیدانم

احساس می کنم سال ها ست که زاده صبرم .

همیشه می ترسم از اینکه ته فنجان قهوه ام عکسی باشد که شبیه __ نیست .

گاهی آغاز می شوم و گاهی بی محابا به پایان می رسم گویی هرگز در این دنیا نبوده ام .

زمستان من ؛؛ نزدیک می شود؛؛؛ ولی می دانم که برایم از هزار بهار زیباتر است .

اصلا بهار را می خواهم چه کنم ؛ وقتی در اردیبهشت های دورم از باران و رنگین کمان خبری نیست .

فکر میکنم اگر جهالت روزهای جوانی و ساده دلی های عاشقانه نباشد هیچوقت عشق حقیقی زاده نمی شود .

آنقدر باید نا امید شد تا فهمید امیدواری چه نوری به دل می بخشد

. آنقدر باید دوید و زمین خورد تا دانست برخاستن سرشار از روح زندگیست .

اگر زندگیم خاکستریست ، اگر از نوشته هایم و از دلم عطر دلتنگی به مشام می رسد؛؛؛ بدانید که دارم بزرگ می شوم .

یاد می گیرم چطور عاشقی کنم . چطور بعد از هر شکست به این باور برسم که موفقیت همین نزدیکی هاست .

اگر گریه نکنم برق چشمان بعد از باران را؛ در نگاهی باور نخواهم کرد . اگر قهر نکنم شیرینی آشتی را هرگز تجربه نمی کنم .

حال من ، میان هرم بلند زندگی ایستاده ام . جایی که با رسیدن به نقطه ی پایان به اندازه یک پلک زدن فاصله دارد . .

نمی دانم دلم را کجای این کره خاکی جا گذاشته ام؛ که اینقدر از من دور شده!!! .

آغاز خوبی نداشتم . اصلا مجالی نبود هیچوقت ، گذشت مثال یک پلک زدن و چه زود دیر شد

ولی شعله ای در دلم زبانه کشید ؛؛ که پر بود از بهترین شراب سکر آور و چه آشوبی در دلم به ودیعه گذاشت ،

حال دلم میخواهد پایان خوبی داشته باشم . به واقع میدانم که دیگر اشتباه نمی کنم .

میدانم که پایان مهم تر از آغاز است . آخر فقط دویدم تا به انتها برسم ؛؛؛ ولی کسی نگفت ؛ به کجا چنین شتابان ؟؟ .

پایان بدون فرصتی برای زندگی ، بگمانم می تواند پایانی شیرین و با شکوه باشد .

. دلم میخواست کنارم گوش شنوایی بود تا حرف بزنم؛؛ ولی نه باید دور شد از هر تعلق خاطری ؛؛؛ باید رفت .

. برایم دعا کنید که محتاج ترینم ؛؛ شاید پایان خوشی داشته باشم

 

و ختم کلام اینکه ...

پایان سخن؛؛؛ پایان تو دوست همراه نیست . تو انتها نداری؛؛؛؛پایان سخن همیشه منم؛؛؛ همین.

چاره ای ندارم...

دنیای من ایستاد...

به دنیا بگویید بایستد چه جمله ای !!!

شاید بیهوده باشد و خنده دار ؛درست مثل یک تله تا تر یا یک فیلم کمیک ؛ میدانم

اما ؛؛ میتوان دنیا را نگه داشت ؛ باور نمیکنی ؟؟؟ حال میگویم تا ببینی این دختر رویا پرداز چگونه ممکنش میکند

پس مینویسم تا بخوانی ؛

اینک من ایستاده ام؛؛ نه بالای مرتفع ترین قله؛ ونه در گود ترین چاه دنیا ؛ همین جا یک گوشه این دنیای به ظاهر بزرگ

می اندیشم تنها به یک چیز ؛ آری فقط سکون و خلسه ای وصف ناپذیر و فقط یک فکر؛؛ آن اینکه دنیا ایستاده

خوب حالا نوبت من است که چه تحولی در این سکون و ایستایی بدهم . پس شروع میکنم

امروز گذر خواهم کرد از ساحل همیشه آرام قلبم و به عنوان اولین قدم؛؛ بر دیواره شکسته وفا تکیه خواهم زد

و به روی خاطرات گذشته لبخند میزنم؛ ولی این بار زردی رخسارم را با سرخی نیلگون آفتاب مداوا میکنم

حال دیگر میتوانم پا به پای زندگی حرکت کنم ؛؛ آخر ناتوانی و نا امیدی دیگر نمیتواند توان از قدم هایم بگیرد

به دنبال معجزه هم نمیگردم؛؛ چون به یقین رسیدم که... من دنیا را از آن خود کردم

دیگر سوگوار لحظه های از دست رفته نیستم . به یاد خاطراتم اشک نمیریزم . لحظه ها از آن من است

دیگر دلواپس ورق زدن برگ برگ تقویمم نیستم .؛؛ چرا که دنیا در مشت من است

میگویی توهم است!!! ویا خیالات یک دختر رویا پرداز ؛؛ باشد هر چه میخواهی بگوو

ولی کتمان نکن که تا اینجا دنیای من زیباست .. خوب

دیگر از تنهایی نمیترسم و دلواپس دلواپسی های غریب زندگیم نیستم ؛؛

میخواهم دنیایم را روی بوم نقاشی لحظه به لحظه رسم کنم؛؛ یک تابلوی ساده ولی بدیع ...

قسمت را در آن آبی میکنم؛؛ مثل آسمان نیلگون ؛؛ حرف دلم را سبز سبز سبز

نوبت به کشیدن کلبه ی آرزو هایم میرسد ؛؛ کوچک ولی با صفا به رنگ خاکستری ؛؛

دنیای من خاکستریست؛؛؛ پس کلبه ام را همین رنگ میکشم .

دور تا دور آن گل هایی به رنگ قرمز و بنفش و صورتی؛؛ تا روح زندگی را در کالبدم بدمند

و این روح ماجرا جو ؛؛ خود میداند مابقی این نقاشی را چگونه رنگ بندی کند ؛

خوب حالا این هم نقاشی دنیای من ؛؛ فراموش که نکردید دنیای من هنوز ایستاده؛؛؛ نقاشی من تمام شد ؛؛ نقش رویا هایم

پس میماند به یادگار ؛؛ میدانم که هر چشمی نخواهد دید ؛؛رسم امروز من را

آخر دنیای من نقشی بود بر لوح دل ؛؛ همین ما را بس ؛؛؛ دیگر با دنیا کاری ندارم

آهای دنیای پوشالی شتاب کن ؛؛ چرا که تنها لحظه ای جا ماندی؛؛؛ بشتاب دیگر مرا با تو کاری نیست

بگی نگی