حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

تااااا دوباره.....

 

صبح ها قبل از طلوع ؛ صدایی گنگ را...
از زمزمه ی دعایی که می تواند بدرقه راهم باشد بیشتر میشنوم
کافر نشده ام ... اما می دانم !
این قصه را از هر سو که بخو ا نی پایانش همین است 
این همه عابر؛ این همه نگاه
که روز و شب خیره "از من" می گذرند
بگذار بگذرند و ساده ام فرض کنند یا بدتر دیوانه ...
خیال می کنند نمی دانم هر رنگی هر نگاهی  چه مفهومی میدهد
من تمام رنگها را میشناسم  حتی بهتر از خودم  
دیگر خامِ هیچ ترانه ای ؛ هیچ نگاهی و هیچ سایه ای نخواهم شد
شاید از باور تو هم فراتر حرف میزنم  اما مهم نیست
همینکه خواندی و بی تفاوت گذشتی" مثل بیشتر مواقع" کافیست
عادت شده " باری به هر جهت" نظر دادن دوستان
راستی ....  
می توانم آسمانم را خودم نقاشی کنم !
تو فقط ریسمان دستانم را باز کن
من می دانم و رنگین کمان و دنیای رنگ ها و همین برایم کافیست.
_____________


و امااااااا.........
می خواهم دفتر حکایت هایم خاک خورده و بسته  بماند برای مدتی
فقط به یاد داشته باشیم که....
هیچ صیادی در جوی حقیری که به مردابی می ریزد "مرواریدی" صید نخواهد کرد
تاااااا فرصتی دوباره و شروعی تازه" درود و بدرود" همین

  

 

......

 

باران نفرت با تمام عظمتش  بی وقفه  میبارد؛؛و بذر وحشت در خاک ریشه میکند
در زمین جز سنگ حاصلی نیست؛  بذر ی جز  سنگریزه در بطن این خاک پاشیده نشده
پا بر آسمان میگذارم ؛ فریب زمان را نمیخورم؛ دیگر میدانم چه زود دیر میشود 
و انسان را این اشرف مخلوقات عالم را ؛ با اسطوره هایش رها میکنم .
 میدانی چرا؟
تا بتواند  از خشونت؛؛ دست مایه ای برای تجاوز تدارک کند؛؛
 و به یقین میتواند ؛ مطمئنم
چراغ ها  را باید خاموش کرد ....
شاید خورشید برای روشنایی کفایت کند ؛ البته اگر این ابرهای دهشت زا کنار روند
بر پایم از عادت ؛ زنجیری نهاده اند؛ به ضخامت تاریخ ؛؛
 ومن پاره میکنم این زنجیر نفرین شده را
 دیگر اینجا کاری ندارم . میروم تا خانه ای نو بنا کنم .
 اشتباه نکن فرار نمیکنم
فقط دور میشوم از این همه نکبت ........ .....
خانه ی من طبیعتی بکر است و دیدنی .
 از این آدمک ها بیزارم .  میانشان بودن بیهوده است
فقط تصور کن...
 "پگاه با آوا ی پرندگان  بیدار میشوم. با طلوع افتاب سجده شکر بجا می آورم
می شنوم : یک سمفونی بکر و ماندنی ؛ چون آدمیزاد دخالتی در ساختار  آن ندارد
گوش هایم "زمزمه ی جویبار و نجوای رود و آواز پرندگان مهاجر" را نمی شنود.
آخرزیاد شنیده ام ؛اما تمامش  ساختگیست  
با موجوداتی انس میگیرم ....
که از عشق سخن نمی گویند چون  سرا پا عشقند
  میا ن این مخلوقات  جایی برای ...
کینه ؛نفرت ؛ ریا ؛ خیانت  نیست
در این عصر طاعون زده بهترین  جا برای زندگی  همینجاست . شک نکن
پس خواستی همراه شو و همراهیم کن ؛ میتوانی ؟؟؟  همین