حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

من و مسافری از جنس آینه


نه خیال فردا را خواهم؛ نه توبه ی امروز را و نه گناه دیروز  را
نه گذر لحظه؛  نه بازی های زمانه؛ هیچکدام مرا نشکست
اما باز میگویند مجرمم چرا؟؟؟
راستی مسافر
دستانم با چند دکمه ی پیراهنت عجین شد؟
پاهایم چند آرزویت را له کرد؟
چشمانم چند خوابت را آشفته کرد؟

 راستی مسافر :وقتی زیر شلاق درد بودی
چند باده به سلامتی من نوشیدی؟
چند بوسه ی گل پرپرت شد؟

راستی:وقتی سکوت بود و انتظار
چند بار به حرمت دیروز آه کشیدی؟

 راستی...
آن که دیروز مشتاق بود به گناه تو محتاج شد!
تو که دیروز محتاج بودی..
به کدامین گناهم مشتاق هم نیستی؟
شاید به گناه التهاب دیروز و احتیاج امروز...
می دانم که بر لبم فردا را خواندی...
پس شاید به گناه فردا!شاید!

 مسافر من هیچ نگفت نگاهم  کرد ونگاهش کردم / مثل همیشه
و بی اختیار این جملات بر زبانم جاری شد

 به کوچه های سرد دلتنگی 
به دیوارهای بلند عادت 
به لحظه‌ های انتظار
به قلب  نا آرام بی قرار 
به چشمان همیشه خیس
 به قلب های شکسته/ به سادگی/ به عشق/ به من لعنت . همین 

 

روز کذایی...

 

سر انجام آن روز کذایی از راه رسید؛؛روز مکافات البته از نوع دنیوی
به گناهی مجازاتمان کردند که مضحک بود و تلخ  ، گفتند بی گناهی هم گناه است.
این حکایت نویس را  هم مجازات کردند.ولی خوشحالم از این نظر که....
آرامش خاکستری ام دوباره همراه من است
آرامشی که در خطوط متروک صحراها نیز نمی توان جست
آرامشی که از یک پایان _نه پایان ها _ سخن می گوید
شاید پایان یک فصل نه سرانجام همه ی سال ها
آرامشیست غریب که نه رسیدن را می گوید ونه اختتام دردناک یک مجلس سوگواری را.
نه می گوید و نه توان گفتن در اوست ،
نه ارزش ابتدایی یک داروی مسکن را دارد...
و نه از تسلیم  نهایی در برابر حسی ترین دردها
آرامشی که جنجال خیابان ها ، نورها  در آن فرو می نشیند و رسوب می کند.
بگذار تا در میان گرگ ها و ترسوترین مردم ، پیوندی بیافرینیم .
راهیست که باید رفت ، راهیست بازگشتنی.
رفتن ، ستایش ایمان است و بازگشت ، مداح تقدیر. همین

 

میماند یه کلام ؛ آن اینکه
در گلو می شکند ناله ام از رقّت دل
قصه  ای هست ولی طاقت ابرازم نیست

 

انتظار...


امشب  باز بی قرارم؛بیقرار تر از همیشه 
چشمانم  می سوزد ، گلویم  خشک شده؛ انگار تشنه ترینم به دنیا.
و وای ، وای از این حس غریبه دیر آشنا 
انگار قرار است اتفاقی بیفتد. انگار اتفاقی افتاده است
 


نمی دانم چه بگویم ؛ فکر میکردم نباید زیاد سخت باشد ، شاید هم حالا اینقدر سخت شده
دلم آشوب است ؛این حس لعنتی ؛ نه چرا لعنتی ؛ شیرین ترین است یه کامم 
انگار می جوشد و می نوشد ، می گدازد و می گریزد
انگار جانم را به کف گرفته و می کشد. 
خودم حس می کنم تمام وجودم فرسوده  شده؛  وای چقدر سخت است نوشتن
جلوی چشمانم پرده ی خون نمی گذارد ببینم؛ سرخ نیست شرابی کم رنگ شاید
و این سوزش وحشی ،آخ؛ بی انصاف مهلت بده؛ میخواهم با تمام وجود حست کنم .
 


امشب براستی خون میبارم
خدای من لبهایم می لرزد؛توانی برای نوشتن هم ندارم
قلبم آنقدر تند میرند که تمام اندامم را به لرزه انداخته؛
وای از این تاریکی ؛داد از این همه انتظار 
هوا آنقدر سنگین شده که بر تمام تنم فشار می آورد ، نفس ، نفس ، نفس
نه! نفس نمیکشم . نمیخواهم که دم بر آورم ؛حسش نمیکنم ؛
چقدر سخت ریه هایم به هوا می رسد انگار می سوزم
 


ای خداااااااا
هنوز هم منتظرم!
از گریه های مکررم خجالت نمی کشم
من خواب نمی بینم. نه بیدار بیدارم؛ من سرا پا عشقم
بیقراریم را ؛تنگ تر در آغوش میکشم و مینشینم باز هم به انتظار
شاید  برای همیشه ؛ ولی من منتظرمی مانم . همین

 

حرف دل...


روزگاری رازِ زیبایی زنبق ها را نمی دانستم
دستم به دستگیره ی دل سپردن نمی رسید
چشم چکامه هایم ضعیف بود!
پس با عینکی از جنسِ عشق به آسمان نگاه کردم
به باغ و بلوغ .. بوسه و بی حصاری .. آواز!
به پولک سرخ ماهی تنگ!
به چهره ام در آینه ترک دار!
نگاه کردم و دانستم!دانستم که جهان....،
کوچکتر از کره درس جغرافی دبستان است
دانستم که کلید ِ تمام قفلهای ناگشوده ی دنیا،
همه این سالها در جیب من بود و بی خبر بودم
دانستم که می شود با یک چوب کبریت،
خورشید ِ عظیمی را در آسمان روشن کرد
دانستم که گذشتن از گناه روزگار آسان است

 

حالا از پس همین عینک به زندگی نگاه می کنم
در پس ِ همین عینک می گریم
از پس همین عینک عاشق میشوم
و در پس ِ همین عینک خواهم مرد

 

و کلام آخر اینکه...
اگر در صحنه ی بازی روزگار ...
شدم بازیگر دستان این مردان بازیگیر
اگر میسوزم از کبریت یک واژه
و میخوابم بروی بستر اشکم
بدان میمانم و هستم برای فرصتی تازه
برای رسم یک تصنیف نو.
حرف عشق ؛؛ حرف دل ؛؛حرف تمام عاشقان. همین