-
حکایت من ...
شنبه 7 مردادماه سال 1385 14:55
قصه ی دلتنگی من شد حکایت گوش کن قصه ی خاموشی من شد روایت گوش کن قصه گوی خود شدم راوی ندارم بهر خود خود حکایت می کنم این قصه را پس گوش کن روزگاری بود... این دنیا برایم عشق و حال سر به سر زیبایی و لطف و صفا و مهرو یار شب برایم به چه زیبا بود همراه و رفیق چون تمام دل خوشی ها بهر من همراه و نیک پیری آمد گفت با من... تا...
-
نمیدونم...
یکشنبه 1 مردادماه سال 1385 22:43
شب ....سیاهی....سکوت....سایه.....چه واژه هایی یه موقع بود این کلمات برام کلی معنی داشت آخه هنوز......... اما الان چی؟ شب فقط برام حکم یه چادر سیاه رو داره تا کسی گریه هام و دلتنگی هامو نبینه حالا دیگه سکوت شب برام ملموس نیست تلخه خیلیییییییییی تلخ و دور اما هنوز سایه برام ملموسه؛ چون هنوز کنارم و همراه شب های تنهایی...
-
پاسخ...
دوشنبه 26 تیرماه سال 1385 17:47
نوشتم خسته ام و ره گم کرده در کوچه های مه آلود...... نوشتید خود خواستم نوشتم حتی ذره ای نور نمیبینم.هم صدایی ندارم....نوشتید تامل باید!!! نوشتم ارمغان من تنهایی وسکوت است وبی کسی ....نوشتید خود خواستم نوشتید رهگذری هستم در کو چه های دلتنگی.... نوشتید خود خواستم ووووووخود کردم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ایا گمان کرده اید دیوانه ام...
-
مامان
یکشنبه 25 تیرماه سال 1385 18:01
مامان جونم روزت مبارک ندای خودت
-
غربت من...
سهشنبه 20 تیرماه سال 1385 13:01
خسته ام..... راه معلوم نیست .کوچه های مه گرفته .چراغ های خاموش سنگ فرشی از جنس آدمی کدام یک میتواند فانوس راهم باشد .کدام یک می تواند همراهم باشد .کدامیک می تواند هم صدایم گردد؟؟/ کو چه های غربت برایم دلتنگی .تنهایی و سکوت را به ارمغان آورده گفتم سکوت چرا که فریادم در گلو شکسته .گفتم همراه دیگر همراهی نمی بینم.گفتم...
-
امشب ...
جمعه 16 تیرماه سال 1385 11:42
امشب خودم روایتم ...فکر نکنم که زنده ام زنده که نه ..شاید یه روح عاصیم حرف های امشب منم یه قصه نیست اگه برات مینویسم بدون همش گلایه نیست آخه تا من می خوام بگم ...گریه مجالم نمیده بغضی نشسته تو گلوم...گریه مجالم نمیده دستای لرزونم ببین... قلم تو دست نمی مونه حرف های من حرف دله....یه دل که قابل نداره تو این زمونه ی غریب...
-
نفرین ...
یکشنبه 11 تیرماه سال 1385 22:23
شرمنده که ناراحت میشین یه درد دله.. . دل کندم از دنیا و آدم هاش پس دلم سنگ شده دلتنگم از تهمت از این فتنه پس دلم سرد شده دل کندم از هر چه در این دنیاست چه خوب و بد نه دوست را خواهم نه دشمن را بریدم از همه هر کس دلگیرم از خورشید عالم تاب فقط سوزاند روحم را دلگیرم از مهتاب تو خالی چرا هر شب تو می تابی دلگیرم از بغض فرو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 تیرماه سال 1385 12:38
امروز برق اشکی روی گونه ای معصوم دلم را لرزاند امروز بغضی چنان بی محابا ترک خورد که تنم لرزید امروز قلبی تکه تکه شد و من دیدم .... امروز غروری چنان خرد شد انگار پتکی برتمام گیتی فرود آمد و من.باز دیدم که سرنوشت چسان آدمی را خورد کرد آه ای دل های سنگی آه ای روزگار شوم تو چه ها که نمیکنی از چه بگویم ...از چه کس گلایه...
-
دلتنگ دوست...
دوشنبه 5 تیرماه سال 1385 16:50
یه دنیا تشکرازمریم جون
-
اولین حکایت من ...
شنبه 3 تیرماه سال 1385 20:03
شنیدیم اول هر حکایتی یکی بود یکی نبود بعد اون غیر خدا هیچ کی تو این دنیا نبود اومدم قصه بگم ...قصه پر غصه بگم یا که کمی... از خوشی و خنده بگم یادش به خیر یه روزی بود دلا پر از مهر و صفا یادش به خیر یه روزی بود غما گریزون از دلا مادر بزرگ قصه می گفت شنگول و منگول و می گفت پدر بزرگ ناز می کشید همش میگفت آی غنچه ها چه...
-
شوخی با همه چی
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 21:43
زندگی را دوست دارم عاشقانه .... الکی دوستی را دوست دارم عاشقانه .... زورکی دلبر شیرین سخن را دوست دارم .... محض خنده عاشق بیچاره را هم می پرستم ...... محض گریه روز و شب را عاشقانه دوست دارم ...... لا علاج فصل ها را عاشقانه دوست دارم .......... بی قیاس عاشق درس و کلاسم بهر نمره در دو ترم عاشق کنکورم و اینکه شوم من...
-
اینم اولین دل نوشتم به سبک جدید
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1385 10:20
یادم می یاد دلم می خواست بشم یه راوی و بگم از روزگاراز عشق و حال یادم می یاد دلم می خواست قصه بگم قصه عشق... قصه درد... قصه یار یادم می یاد یه روزی بود که آسمون ابری نبود ...حوض خونه خالی نبود نفهمیدم چی شد یهو...آسمونم ابری شد وتو حوضمون ماهی که هییییچ آبی نبود حتی نشد قصه بگم قصه ی پر غصه بگم... یا که کمی از خوشی و...
-
شاید تو ......
جمعه 19 خردادماه سال 1385 14:33
یک عمر نوشتم من وای از غم رسوایی یک عمر سرودم من داد از دل شیدایی یک عمر زدم آتش بر این دل تنهامن تا سوزد و سازد با تنهایی و بی تابی یک عمر نوشتم یار یک عمر نوشتم تو یک عمر سرودم من تنها نُت رسوایی آن شور و همه مستی آن عشق و همه هستی فرسوده و گنگم کرد در بی سر و سامانی یک عمر نشستم من شاید که تو باز آیی چشمم به رهت...
-
انتخاب
شنبه 13 خردادماه سال 1385 11:45
خوب از کجا شروع کنم .!از چی بنویسم؟؟؟!!! هیچ شده بخوایین بنویسین ولی یکی بهتون نهیب بزنه ننویس بی فایدس من امروز همچین حالی دارم آخه راجع به چی بنویسم. راجع به خودم که عمراااا اگه این کارو بکنم میدونین چرااا؟؟؟؟؟؟ خودم می گم چرا تا بخوام کمی از دلتنگیم بنویسم می گین ...(( ندا چته بابا حالا خیلی زوده))) از عشق بنویسم...
-
شب
سهشنبه 9 خردادماه سال 1385 11:06
باز شب .... با تمام وسعتش از راه رسید باز بوم خرابات هم دل و هم راه این تاریکیست باز سیاهی و برهوت بر تمام گیتی مستولی شد دیگر نه مهتاب و نه تمام ستاره های اسمان توان مقابله با این سیاهی را ندارند و من خسته تر از همیشه به این ظلمات چشم دوختم شاید من هم به نفرین این سیاهی گرفتار شدم شاید هم بس که به این تیرگی خیره شدم...
-
من و دل
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1385 20:11
نمیدونم چرا وقتی دلم می گیره می خوام بنویسم خوبه آدم بعضی وقتا به خاطر دل خودش بنویسه دوست دارم با خودم و دلم طرف باشم چه رقیبییییییییی حتما بازندم خوب حالا روی صحبتم با تو عزیزمه: راستی از این که تو سینه ی منی از این که گاه و بی گاه اذیت میشی از این که هر وقت دلگیر میشم به درد میایی یا حتی ممکنه بشکنی یا اگه یه روزی...
-
نکبت
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1385 19:44
وقتی به آسمون نگاه کردم دیگه کفتری نبود دیگه آسمون صاف و آبی نبود دیگه هوا بوی تازگی نداشت حتی خورشید هم صاف و درخشان نبود دلم گرفت از این همه نکبت از این همه ... یه جایی خوندم برای هر قفلی کلیدی هست چه جمله ایییییییی تا حالا دیدی کسی دستش به کلیدی برسه ؟قفل دلی باز بشه؟ آخ که چقدر از دست خودم ...روزگار ...آدماش خسته...
-
عبرت یا دیوانگی...
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1385 18:46
آمدم گویم به تو بازیچه ام درعاشقی آمدم دانی چرا تنها شدم در عاشقی گویمت شرح جفا عشقی خطا روحی فنا گویم از عشقی عمیق دردی فجیع روحی لطیف گویمت روزی بهاری زیر باران دیدمش همچو رعدی آمد و قلبم تپید و خواندمش تا نگاهم با نگاهش شد تلاقی قلب من لا جرم آهی کشید و گفت ای صد پاره من عقل طردم کرد از این عشق اما پس زدم چون دلم...
-
افسوس...
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1385 20:09
سلام نمیخواستم آپ کنم ولی این ماجرا واسم جالب بود و نوشتم ...... نمی دونم شاید روایت گر خوبی نباشم ادعایی ندارم فقط گذر زمان برام سنگین شده هر روز که می گذره هر ساعتش برام معنی پیدا می کنه چون اطرافم بیرون از چهار دیواری اتاقم اتفاق هایی می افته که برام غیر قابل قبوله دیروز شنیدم پسری به خاطر مخالفت خانواده ی دختر و...
-
انتظار...
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1385 22:39
امشب نوشتنم برای تو...ای عشق ماندگار ...مفهوم زندگیست شاید توان وصف تو را من نداشتم از این حقیر بگذر اگر کم گذاشتم امشب قلم نشست بلغزد برای تو بنویسد از تمام وجودم برای تو امشب صدای شرشر باران بهانه شد تا گریم از فراق تو ای یار نازنین امشب دوباره سایه ی تو گشته ام بدان با من بمان برای ابد ای امید جان امشب صدای بوم...
-
سکوت-نگاه-خون...
جمعه 11 فروردینماه سال 1385 19:51
سلام عزیزان یه عنوان خوب برای نوشتن تلفیقی از (سکوت...نگاه...خون) باید سعی کنم و بنویسم از این کلمات چه برداشتی دارم البته اگر بتونم کلمات رو خوب به بازی بگیرم یابه تعبیری درست استفاده کنم.خوب برای شروع یه چند بیت شعر گونه.. سکوت کردم ببینم ....با نگاهم او چه خواهد کرد سکوت کردم ببینم.... در نگاهم او چه خواهد خواند...
-
نفس...
شنبه 5 فروردینماه سال 1385 16:59
دَم غنیمت دان که دنیا یک دم است زندگی هر لحظه اش یک ماتم است چون شدم در گیر این ضرب و زمان با یدم باشم هماره بی مکان هر رهی یابم غنیمت بایدم هر نفس باید شتابان آمدن چون دگر فرصت برایم اندک است بگذرم زین راه و تنها آمدم گفته بودم کودکی را..دوستی را .. عشق را ..دل دادن و زنجیر را هر چه بود آمد سراغم عشق شیدا گشته ام بی...
-
یک سال گذشت...
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1384 11:21
زندگی یعنی یک سال گذشت...از چه دلتنگ شدی....کفتر عمر تو از بام پرید زندگی یعنی تکرار فصول... به چه زیبا... بس چه با نظم و اصول زندگی یعنی نوزادی به دنیا آمدن... گریه ای بس ناز با صوتی قشنگ زندگی یعنی بیداری من.. خواب من.. رویای من...غم های من زندگی یعنی آبی بس زلال...چون اشک چشم ...چون حال زار زندگی یعنی....عشق و شور...
-
درد دل یک دوست و من
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1384 16:10
آمدم پرسم ز تو این زندگی بهر چه بود آمدم پرسم بگویی عاشقی درد که بود آمدم پرسم چرا عاشق کشی شد رسم و ماند در دل تاریخ حک شد با هزاران رمز و راز خنده ای کردی و گفتی نیک دانی پاسخت گفتمش باید تو گویی تا بدانم پاسخش گفت بینی شب که غرق ظلمت و تاریکی است در دل این تیرگی بس عاشقی رنجیده است گفتمش عاشق کشی را با سیاهی چیست...
-
طلوع آرزوها
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1384 22:14
سلام من بازم اومدم. این دفعه میخوام کمی از دلتنگی هام براتون بنویسم آخه وقتی به بقیه ی وبلاگا سر می زنم می بینم یه حس مشترک یه حس آشنا چیزی که همه گرفتارشن دیده میشه.شاید بیشترشون از سر دلتنگی قلم میزنن منم امروز می خوام بنویسم چون آسمون هم دلش گرفته بارونه قشنگی می باره می خوام بنویسم ولی.........دلم گرفته بد جور ای...
-
شب و نیاز
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 21:43
نمی دانم چرا هر شب هوای گریه دارم من نمی دانم چرا هر شب فغان و ضجه دارم من در این شبهای بی پایان من و این دل چه بی پروا برای یار میگرییم بدون یار می نالیم بگو یارب چه کردم من که فرجامم چنین گشته؟ چنین تنها و بی یاور در این دنیا حزین گشته؟ چرا باید من و این دل به دنباله دلی عاشق تمام عمر سرگردان پی دلدار خود باشیم برای...
-
درد دل خودم...
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1384 21:35
وقتی یه روز دلت اونقدر گرفت که خواستی گریه کنی .وقتی بغض تو گلوت حلقه زد جوری که حس کنی داری خفه میشی .وقتی قلم تو دستت بود ولی انگشتات حس نداشت تازه می فهمی که ای دل غافل..... آمدبه سرت از آنچه می ترسیدم دیگه نمی تونم گریه کنم چون چشمه ی اشکم خشکیده.دیگه نمی تونم داد بزنم چون صدام در نمی یاد .دیگه نوشتن هم برام سخت...
-
سلام دنیای آدم بزرگا
جمعه 28 بهمنماه سال 1384 14:36
چند شب پیش وقتی قرص ماه کامل بود بی اراده رفتم بیرون تا زیر نورمهتاب قدم بزنم نمیدونم یه دفعه چی شد که متوجه سایم شدم دلم لرزید تا حالا این شکلی دقیق نشده بودم. این منم؟؟ خدای من دیگه اون ندا کوچولوی همیشه نبودم بزرگ شدم . وقتی جلوی آینه می ایستادم متوجه این موضوع نبودم ولی امشب فرق داشت دیدم فاصلۀ زیادی با گذشتم دارم...
-
happy valentin to you
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1384 22:11
بهترین ارمغان من به عنوان یادگاری برای روز عشاق می تونه خیلی چیزا باشه مگه نه؟ شاید الان که این عنوان رو خوندید چیزای زیادی به فکرتون بیاد که هر کدوم می تونه بهترین باشه .ولی من یه هدیه ی خوب برای عزیزم دارم می دونید اون چیه؟؟ فکر نکنم بتونید حدس بزنید خودم میگم هم برای شما که کمی کنجکاو شدید و هم برای کسی که می دونه...
-
عشق یا عقل
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1384 22:10
در این دنیا دگر جز خود کسی همدرد من نیست در این دنیا دگر جز بی کسی همراه من نیست خداوندا چرا باید چنین تنهای تنها شوم بی یاور و دنیا برایم گور رویا به یاد آرم شبی همراه با دلدار گشتیم به دور از هر غمی مثل دو قمری گرم پرواز چقدر عاشق چه شیدا همره هم پر گشودیم گذشتیم از کنار هر چه غم اندوه و رویا ولی حالا منم تنها ترین...