حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

باغبان...


باغچه ها خشک شدند؛ باغبان پیر شده ؛همه گلها مردن
باغبان پیر شده؛ رسم دنیا این است
کس نباشد یارش  ؛همه دل ها سنگی
باغبان خسته و دل مرده از این شهر و دیار ....
با نگاهی پر درد ؛شاهد مردن گلها گشته
که چه سان یک به یک و شاخه به شاخه ؛؛خشکند
پیر ما هم؛ کم کم؛ گور خود را کنده
منتظر بنشسته وبه احوال زمین  ؛و به احوال زمان  میگرید
گریه اش دریا شد ؛ و چه کرد این دریا ؛ به ناگاه
زمین روح گرفت؛  ریشه ها سیرابند
همه گل ها خندان ؛؛باغبان میخندد
میکند شکر خدا ؛؛ پیر ما میگوید ؛ راست گفتند ؛ که امیدی هست .....
عشق من؛؛ لطف حق ؛؛ زنده کند گلها را
و چه زیباست تولد و چه زیباست امید و چه زیباست بهار .

کلام آخر اینکه....
و من  نیز همنوا با این پیر چنین میگویم.....
 با ذره ای خوبی و ذره ای بدی و سرشتی پاک و مشتی گل و نور....
 با رویشی از غرور...
 و حوضچه ای از سبزینه های خیال به دنیا آمدم
 تا فریاد بر آورم که؛ من خوشبخت ترین انسانم و اشرف مخلوقات چون خدایم دوستم دارد. همین

شمع و پروانه...



میروم دل مردگی ها را زسر بیرون کنم 
گر فلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
میروم اما نه تنها ؛ با انیس و همدمم
میروم زورق بسازم با انیس و محرمم
میروم تا آشیان بر پا کنم با جفت خویش
میروم این آشیان را سر به سر گلشن کنم
میروم  قصری بسازم از صداقت ؛از وفا
میروم با عشق این کاشانه را مسکن کنم

دوستی  نوشت
برایم شمعی افروخته به نیت شش آزمون برای رسیدن  به مقصدی که در ابتدای آنم
و من باید  رهرویی باشم پویا برای  تک تک این  شش راه؛؛؛ پس قبل از هر چیز؛؛به همین نیت.... 

 شمعی روشن میکنم به یاد تمام عشق های ماندنی و بی ریا
حال مینشینم و با چشم دل میبینم نادیده ها را؛ که تامل باید و صبوری
و به یاد می آورم که ...
ابتدای راه چون مومی سخت بودم و دست نیافتنی
گذشت؛؛ تا گرمای عشقی این موم را وادار به انعطاف کرد
شکل گرفتم  ؛؛مثال شمعی استوار و محیا  برای افروختن
نیازی به روشن شدن هم نداشتم که خود  شعله ای بودم سر کش 
حال تمام وجودم نور بود و روشنی بخش محفل انس
انس با دلدار ؛؛؛ با دوست ؛؛؛ با خالق این احساس
اما با یک تفاوت که چون شمع آب نخواهم شد تنها به قصد پایان ؛؛؛ویا اینکه.... 
پروانه وار گرد محفل عشاق بگردم و فرجامم باشد همان نهایت پروانه
و یا  تمام شوم و دلخوش باشم که روشنی بخش محفل عشاق بودم و به این اندک قانع
نه ؛ مطمئن باش همراه رهگذر من ؛؛ هنوز در ابتدای راهم و تا خاموشی   ؛مجالی هست
شاید اندک ؛ شاید  دور ؛؛حتی بعید ؛ ولی این را بخوبی میدانم که؛؛ دست نیافتنی هم نیست
به قولی ؛؛ چشم دل باز کن که جان بینی ؛؛؛؛ هر چه نا دیدنیست آن بینی
و من افروختم تا ببینم آنچه باید دید و آموخت اینکه؛؛ چه شد که ؛پروانه خود را به آتش زد
 و اینکه  هنوز در ابتدای راهم
 مطمئن باش کوله بارم را نخواهم بست تا زمانی که به یقین نرسیدم ؛؛ همین