حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

پیشوار عید ؛شاید زود ولی... باید

 

 

آری زمستان ،بهاری شدن را باور کرد،
چرا که نقشبند قضا ، در درون شکوفه ی جانش خزیده
.طبیعت شرح  حال سوختن شمع است و چرخیدن پروانه گرد آن که چه عاشقانه میسوزد
زمستان شتابان ، راه معرفت را به عاشقان به ودیعه نهاد
.تا پرگار ایام نقطه ای برای بهانه ها بیابد و دائم بچرخد دایره وار
و این چرخش چه پر رمز و راز است و چه حکایت ها به دنبال.
و من حکایت نویسی گمگشته و حیران در این وادی
نمیدانم چه بگویم ؛چه بنویسم ؛ تا قطره ای باشد در مقابل دریا.
 فقط دست به دامان کسی میشوم که این گردونه دوار را چرخاند و چرخیدیم
 دیدیم و دیدی ولی افسوس که" ندیدم و ندیدی "آنچه باید  میدیدیم
تحویل امسال عهدی میبندم با  خودم تا اگر عمری باشد و توفیقی ببینم آنچه را که باید
برای همگی از درگاه حق توفیقی خواستارم روح افزا و ماندنی
باشد فراموشتان هم نشوم . همین

 

 

سالتان باد به صد سال فرحبخش قرین