حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

سلام دنیای آدم بزرگا

چند شب پیش وقتی قرص ماه کامل بود بی اراده رفتم بیرون تا زیر نورمهتاب

قدم بزنم نمیدونم یه دفعه چی شد که متوجه سایم شدم دلم لرزید تا حالا

این شکلی دقیق نشده بودم. این منم؟؟ خدای من دیگه اون ندا کوچولوی

همیشه نبودم بزرگ شدم . وقتی جلوی آینه می ایستادم متوجه این موضوع

نبودم ولی امشب فرق داشت دیدم فاصلۀ زیادی با گذشتم دارم نمیدونم یعنی

بزرگ شدم ؟؟ دلم گرفت اصلا خوشحال نشدم نمی خوام تو دنیایی پا بذارم

که فاصلۀ زیادی با صداقت و شیطنت و پاکی بچه ها داره. آدم بزرگا هیچ تعهدی

نسبت به کارهاشون حرفاشون حتی قسم هایی که می خورن ندارن ولی دوران

کودکی آخ که چقدر شیرینه . کاش می شد به عقب برگشت ولی حیف فکر کنم بتونم

مثل بزرگترها زندگی کنم ولی مثل اونا فکر نکنم آخه صداقت و پاکی رو

بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دوست دارم .

از این به بعد هر وقت سایۀ خودم دیدم دیگه نمی ترسم مصمم و با اراده به روی

فردا لبخند می زنم . راستی شعر سوم دبستانمون که یادتونه:

بشنو از من کودک من پیش چشم مرد فردا

زندگانی خواه تیره خواه روشن

هست زیبا     هست زیبا     هست زیبا

happy valentin to you

 

بهترین ارمغان من به عنوان یادگاری برای روز عشاق می تونه خیلی چیزا باشه مگه نه؟

شاید الان که این عنوان رو خوندید چیزای زیادی به فکرتون بیاد که هر کدوم می تونه

بهترین باشه .ولی من یه هدیه ی خوب برای عزیزم دارم

می دونید اون چیه؟؟ فکر نکنم بتونید حدس بزنید خودم میگم هم برای شما که کمی

کنجکاو شدید و هم برای کسی که می دونه چقدر برام مهمه.....

حالا روی سخنم با تو عزیزترینه :تنها هدیه من برای تو چیزی نیست جز سایه خودت

کا فیه چند لحظه چشماتو ببندی فقط حس کنی بعد به سایه خودت زیر نور مهتاب

نگاه کنی دیگه خودتو نمی بینی هر جا بری کنارتم همراهتم تمام احساسمو میتونی

با یک نگاه به سایت لمس کنی این می تونه بهترین یادگاری من برای تو در این

روز باشه تواًم با بهترین آرزوها...

اگر روزی رسد گردم بلا گردان چشم تو                      بدان کان امروز است گردم من فدای تو

روایت کرده اند امروز روز عشق و طنازیست              برای من برای تو همه عشاق و دیگر هیچ

برایت ارمغان من فقط یک سایه بود و بس                  که فردا خود به جای آن شوم هم پا و همراهت

فقط قدری تاًمل بایدت تا سر رسد هجران                     که زان پس روز وصل آید فقط اندک تحمل کن

Click for Full Size View

عشق یا عقل

 

در این دنیا دگر جز خود کسی همدرد من نیست      در این دنیا دگر جز بی کسی همراه من نیست

خداوندا چرا باید چنین تنهای تنها                                  شوم بی یاور و دنیا برایم گور رویا

به یاد آرم شبی همراه با دلدار گشتیم                        به دور از هر غمی مثل دو قمری گرم پرواز

چقدر عاشق چه شیدا همره هم پر گشودیم            گذشتیم از کنار هر چه غم اندوه و رویا

ولی حالا منم تنها ترین تنهای تنها                             دگر ویرانه ها گشته برایم گور رویا

نمی خواهم دگر دنیا و عشق و هر چه مستی        بود ارزانی آن می گُساران هر چه هستی

نمی خواهم بمیرم هستم و عبرت برایت                 که هرگز دل نبندی بهر کس دلبر خیالیست

در این دنیا دگر عاشق کشی گشته چه راحت        بدان قربانی بعدی تو هستی بی ضیافت

بقولی هر چه را شرط بلاغ هست با تو گفتم        دگر تصمیم با تو   : عشق یا عقل یک ز این دو

 

به احساست احترام بگذار     عاقلانه تصمیم بگیر      عاشقانه زندگی کن

 

 

بهانۀ نوشتن

بهانۀ نوشتن من از روزی شروع شد که سری به چت روم ها زدم

چه جایی؟!!! چه آدمایی؟!!! بعضی ها اونقدر پست و رذلن که برای

ارضای خواسته هاشون هر کاری میکنن . بعضی ها اونقدر پاک و

معصوم که وقتی حتی یکی با احساسشون بازی میکنه آروم و بی صدا

میشکنن ولی چیزی نمیگن . فهمیدم حد وسطی نیست یا غالبی یا مغلوب.

کمتر کسی هست که واقعا دنبال یه همدم ... مونس یا حتی یه گوشه شنوا باشه.

آدم حیفش می یاد عجب دنیایی!! عصر تکنولوژی- اینترنت - چه تبادل افکاری؟!!

خنده داره نه ؟؟فکر میکنم درست مثل یه بازیه : یه طرف دخترا     یه طرف پسرا

آخر این بازی از الان معلومه آخه کسی رو بازی نمیکنه

حالا شما بگین منه دختر ۱۷ساله که نه میخوام غالب باشم و نه مغلوب چیکار کنم

خوشحال میشم اگه نظر دوستامو بدونم ........

گویند به هم مردم عالم گله خویش          پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟؟؟؟؟؟؟؟