حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

وقت اگر داری...

تا یه مدت این آخرین خط خطی های یه ذهن خاک خورده خواهد بود 

 

وقت اگر داری  ...
وقت اگر داری بگوید این ندای بی صدا،
نازنینم با تو از درد شب بی انتها ...
زجه ئ سرخورده و بغض گره گیر گلو ،
لحظه ای بنشین بگویم قصه ام را مو به مو .
قصه تکراری شبهای درد و انتظار ،
قصه ئ تلخ نگاهی مانده  بر در بی قرار .
قصه ئ این دل که امشب باز کافر می شود ،
پس کتاب عمر بی حاصل که آخر میشود .
باز هم زانوی غم کرده بغل؛ ای  وای دل ،
دل شده رسوای کوی یار و من رسوای دل !
تن به دریا میزند، پروای طوفانش چه شد ؟
 سر سپرده میرود ، ترس از رقیبانش چه شد ! 
وقت اگر داری بگویم با تو من از فصل غم !
 میشناسی !. من ندایم ؛ از تبار و نسل غم !
یاری ام ده گوش کن یک دم  بیا بنشین که من
ناله ها سر میدهم از دست این زخم کهن !
ناله از تنهایی و بی همزبانی در قفس !
بغض ویرانگر پس از خوش باوری های عبس ...
خون دل خوردن مرامم  گشت ؛باری بگذریم ،
از من و دل بگذرید ای دوست آری بگذرید !
کاروان عمرم امشب برگ و بارش نیز نیست ...
ظلمت آمد کورسویی همجوارش نیز نیست !
کاروان /ره در کویری کور و حسرت میبرد ،
دل تنش را  تا دیاری دور تنها  میبرد ،
همره این قافله افتان و خیزان میروم ،
تشنه ام در آرزوی شعر باران میروم !
فقط یادت اید....
باز باران با ترانه؛با گوهر های فراوان؛
؛میزند بر بام خانه؛... یادت امد ؟؟؟روزگار کودکی؟؟؟. همین

 

حکایتی نو ...

خانه ام بی آتش
دستهایم بی حس و نگاهم نگران
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب!!!
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده...
پیکر نازک تنها قلمم ؛زیر آوار غم و درد  ببین خرد شده!
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس...
می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس!
من دگر خسته شدم..
راست گفتند  می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند!
اما ... تو بگو ؛گل پرپر شده را زیباییست؟! رنگ مرگی  آبیست؟
می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس
بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته!
ازمن!  "آنکه اینگونه به امید سبب ساز نشسته"
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش..
صحنه ئ پیچش یک پیچک زشت؛ دور دیوار صدا!
حمله ئ خفاشان !!
جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟
 کاغذت می سوزد؟
من دگر خسته شدم. می توانی تو بیا
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب
 من دگر خسته ام از این تب و تاب .
 تو بیا و بنویس . همین

 

و اما عشق...

و اما عشق
همان قصه ی تکراری
دوباره مرا به خاک انداخت
و اما درد
دوباره به دنبال عشق آمد؛ بر ویرانه ام چنبره زد
و اما غم
ویرانه ام را چراغان کرده است؛ با فانوس های اشک
و اما دوباره عشق
همین که به پا خیزم
به جستجویش خواهم رفت
 و به تو میگویم   ...
که من عاشق این حریف قدرم؛ عاشق عشقم   

 وهیچگاه توقع آوازهای پرشور ندارم،
چرا که ... هنوز امکان دارد
حتی برای چند لحظه
جیک جیک یک پرنده؛ یک گنجشک
مهمان قلب خسته ام شود
و  من دوباره با چشمهای درخشان؛ آنرا عشق بنامم
 دوباره بانگ بر آورم که من  عاشق عشقم . همین

 

من و مسافری از جنس آینه


نه خیال فردا را خواهم؛ نه توبه ی امروز را و نه گناه دیروز  را
نه گذر لحظه؛  نه بازی های زمانه؛ هیچکدام مرا نشکست
اما باز میگویند مجرمم چرا؟؟؟
راستی مسافر
دستانم با چند دکمه ی پیراهنت عجین شد؟
پاهایم چند آرزویت را له کرد؟
چشمانم چند خوابت را آشفته کرد؟

 راستی مسافر :وقتی زیر شلاق درد بودی
چند باده به سلامتی من نوشیدی؟
چند بوسه ی گل پرپرت شد؟

راستی:وقتی سکوت بود و انتظار
چند بار به حرمت دیروز آه کشیدی؟

 راستی...
آن که دیروز مشتاق بود به گناه تو محتاج شد!
تو که دیروز محتاج بودی..
به کدامین گناهم مشتاق هم نیستی؟
شاید به گناه التهاب دیروز و احتیاج امروز...
می دانم که بر لبم فردا را خواندی...
پس شاید به گناه فردا!شاید!

 مسافر من هیچ نگفت نگاهم  کرد ونگاهش کردم / مثل همیشه
و بی اختیار این جملات بر زبانم جاری شد

 به کوچه های سرد دلتنگی 
به دیوارهای بلند عادت 
به لحظه‌ های انتظار
به قلب  نا آرام بی قرار 
به چشمان همیشه خیس
 به قلب های شکسته/ به سادگی/ به عشق/ به من لعنت . همین