حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

کوتاه ولی....


  

به قولی ... 

  زمانی که وفا قصه برف به تبستان است،
وصداقت نیز گلی نایاب ،
در آیینه چشمان شقایق نیز ابر ظالم و بی عاطفه غم جاریست،
به چه کس باید گفت: با تو خوشبخت ترین انسانم
 .قبول دارین ؟؟؟

 

 

به دریا که می اندیشم...
بهانه ای برای جاری شدن پیدا می کنم
باید بروم
تا دریا راهی نیست  اما...
تا دریایی شدن راه بسیار است.
باید رفت

 

 

 

خاک....


امروز دیگر آن  رویا پرداز همیشگی  نیستم 
امروز.. به دنبال چشم اندازی در افق  دوردست  هم  نمیگردم  
امروز به خاکی می اندیشم  که در کف دارم  .
و اینکه خمیر مایه ی  کالبد  زمینی من است 
که وقتی شکل گرفت و شد انسان نامی
در بدو تولد؛ آدمیت را؛ عشق را  کشت
کاری به داستان ادم و حوا هم  ندارم؛ یا هابیل و قابیل و..... 
گفتم که ؛آدمیت را همینان به سفره گرفتند و گرفتیم تا به امروز
ولی خوب که نگاهش  میکنم ؛ همین یک مشت خاک را میگویم 

 میبینم هنوز پاک است و به همان رنگ و شکل ؛به خود میبالم و احساس غرور میکنم
چرا که ... نه بر باد رفت ؛و نه رنگ باخت  
امروز  دلم میخواهد
وقتی مشتی خاک در کف دارم ؛همراه  من هم ؛مشتی خاک در کف داشته باشد
شاید یادمان بماند که مثال همین خاک ؛نه رنگ عوض کنیم ؛ نه هم را فراموش 
خاکی باشیم و همراه ؛ تا آخرین دم
و دوباره باز گردیم  میان همین خاک ؛با عشق؛ با رغبت؛ با غرور .
میبینید لحن حرف زدنم چقدر ساده شده . میخواهم همیشه همین باشم .همیشه .همین

 

سلامی پاییزی و .....

سلاممم

سلام صبر آرام ابرها
 پاقدم باران و برگها
شهریار شاعرانگی های بی دریغ
سلام خش خش خواب درختها
پادشاه فصلها...
آخ که اگر هجوم این بغضها امان کلمات را نمی برید...
برایتان می گفتم
خوش به حال من، که نگاهم به آسمان است  و گوشم به آوای زمین،
رخوت تمام تابستان را گذرانده ام و حالا پیش پای پاییز واژه می ریزم
خوش آمدید عروسی گل های  باغچه است امروز
داوودی ؛؛مریم ویاس و من
کاش امشب  میشد برایتان بگویم ؛آنچه را که  این بغضها امان نمیدهند. همین

 

 

اومدم تا بگم شرمندم بابت تمام مهربونی هایی که کردین و نتونستم جوابگو باشم

دلم میخواد به یادم باشین و هر از گاهی بهم سر بزنین

من همیشه به یادتون هستم و هر وقت تونستم سر میزنم

ولی کمتر آپ میکنم و بیشتر به درسام میرسم .

پس....فردایمان آباد با شروعی دل انگیز و نگاهی عمیق از جنسی عتیق. فعلا

 

حلول ماه رمضان در راه است برخیز...

به نام آنکه معبود است و معشوق

 

گناهم را پوشاندی . گمان بردم فراموشم کردی
به جای آنکه من خجلت  زده باشم ؛؛ تو حیا کردی
گفتی برگرد ؛؛ سر سختی کردم ؛ برنگشتم
داشتم می رفتم ؛؛ افسار گسیخته و رها .
میرفتم به سمت جهنم پر شتاب و تیز
طوری که شیطان هم انگشت شگفتی به دهان برده بود
اما...
تا ((( ندای ربنا ))) آمد  دلم لرزید .سفره ات را پهن دیدم
کریما... هر چه هستم از آن توام و تو مهمان خود را؛ ازخوان کرمت دور نمیکنی
پس در این ضیافت بی ریا پذیرایم باش .
رحیما این سینه پر سوز؛ این دل بیتاب ؛ این کمترین ...
آرزومند قلبیست  سرشار از عشق ؛ ارزانیش میداری؟؟؟

 

و ختم کلام اینکه...
در خلوت بیداران شب زنده دار، دستی به دعا و چشمی به امید،
 نجوایی عارفانه و عاشقانه سر دهیم
عشق بازی با خدا؛؛ عالمی دارد
در لحضه های ناب عاشقی یادم کنید. همین