حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

نفرین ...

 

شرمنده که ناراحت میشین یه درد دله...

دل کندم از دنیا و آدم هاش پس دلم سنگ شده

دلتنگم از تهمت از این فتنه پس دلم سرد شده

دل کندم از هر چه در این دنیاست چه خوب و بد

نه دوست را خواهم نه دشمن را بریدم از همه هر کس

دلگیرم از خورشید عالم تاب فقط سوزاند روحم را

دلگیرم از مهتاب تو خالی چرا هر شب تو می تابی

دلگیرم از بغض فرو خوردم نفس را بند کرد و ماند

دلگیرم از زهری چنین جان سوز ...چرا هستم چرا

از این دنیا و آدم هاش فقط نفرت فقط کینه

شده همراه من تنها همین نفرت همین کینه

دگر قلبی نسوزانم برای کس در این دنیا

دگر رحمی نخواهم کرد برای کس در این دنیا

اگر دیدم دلی بشکست لگد کوبش کنم راحت

اگر دیدم بتی پیداست پرستش میکنم او را

اگر دیدم کسی تنهاست ستایش میکنم او را

بمیر ای عقل دور اندیش دگر دیوانه گشتم من

در این دنیای پوشالی دگر نور امیدی نیست

چه زود آمد سراغ من بریدن از همه دنیا

از این دنیا و آدم هاش فقط نفرت فقط کینه

شده همراه و تنها من شدم تنها در این دنیا

خداوندا ببخشایم اگر نفرین شده کارم

شدم من بنده ای سرکش چرا باید چنین باشم

امروز برق اشکی روی گونه ای معصوم دلم را لرزاند

امروز بغضی چنان بی محابا ترک خورد که تنم لرزید

امروز قلبی تکه تکه شد و من دیدم ....

امروز غروری چنان خرد شد انگار پتکی برتمام گیتی فرود آمد

و من.باز دیدم که سرنوشت چسان آدمی را خورد کرد

آه ای دل های سنگی آه ای روزگار شوم تو چه ها که نمیکنی

از چه بگویم ...از چه کس گلایه کنم ....دست یاری به سوی که دراز کنم

وقتی تنها هم صدایم همراهم انعکاس صدایم و سایه کنارم هست

امروز نه هم صدایی هست نه همراهی براستی چرا؟؟؟؟

قلب های یخ زده نگاه های سرد مغز های پوسیده و تهی

همه و همه دست رنج این روزگار شوم است

امروز بد ترین روز زندگیم بود و

عقربه های ساعت گذر این روز نحص را ثبت میکنند

و من با بغضی فرو خورده با دستی لرزان مینویسم....

کاش سر نوشت جز این مینوشت و تو ای دوست

که اگر هستی و اگر می مانی قلب سنگت را بشکن

و مرا یاری کن تا دگر باره نبینم بغضی فرو خورده

غروری خورد شده و قلبی تکه تکه و زخمی روزگار

براستی کسی هست؟؟؟؟

دلتنگ دوست...

یه دنیا تشکرازمریم جون

اولین حکایت من ...

شنیدیم اول هر حکایتی یکی بود یکی نبود

بعد اون غیر خدا هیچ کی تو این دنیا نبود

اومدم قصه بگم ...قصه پر غصه بگم

یا که کمی... از خوشی و خنده بگم

یادش به خیر یه روزی بود دلا پر از مهر و صفا

یادش به خیر یه روزی بود غما گریزون از دلا

مادر بزرگ قصه می گفت شنگول و منگول و می گفت

پدر بزرگ ناز می کشید همش میگفت آی غنچه ها

چه زود گذشت بچگی ها بزرگ شدیم چه بی صدا

تموم شد اون دلخوشی ها ناز و ادا مهر و صفا

قصه های مادر بزرگ دیگه خریدار نداره

مهر و صفا عشق و وفا گرمی بازار نداره

حالا دیگه قصه هامون همش شده دلتنگی ها

دوستی هامون تموم شده رفاقتا چه بی صفا

وقتی میگم یادش به خیر بغضم میگیره بی صدا

می خوام که فریاد بزنم اما نمیشه بی صدا

می خوام بگم گذشتمون قصه نبود خواب نبود

داد میزنم کو اون روزا یکی بگه چی شد خدا

قسم هامون دروغیه رفاقتا زبونیه آخه چرااااا

بیایین بازم یکی بشیم مثل قدیم سبک بشیم

دور بریزیم کینه هارو دلا رو صیقلی بدیم

راه بدیم مهر و وفا بیاد دوباره تو دلا

اونوقت منم داد میزنم حکایتام همش صفا

دلا شده چه بی ریا غما گریزون از دلا

اونوقت که بهم میگین بازم ندا قصه بگو

قصه دل قصه عشق قصه پر خنده بگو

پس ای خدا رحمی بکن به این دلای با صفا

همه با هم یکی بشیم ... غمی نمونه تودلا

آمیننننننن