زندگی را دوست دارم عاشقانه....الکی
دوستی را دوست دارم عاشقانه ....زورکی
دلبر شیرین سخن را دوست دارم....محض خنده
عاشق بیچاره را هم می پرستم ......محض گریه
روز و شب را عاشقانه دوست دارم......لا علاج
فصل ها را عاشقانه دوست دارم..........بی قیاس
عاشق درس و کلاسم بهر نمره در دو ترم
عاشق کنکورم و اینکه شوم من (high class)
عاشق وب لاگم و بهر نوشتن بس هلاک
تا بخندم از نظر ها و بگویم به چه ناز
بهرهر کس من دهم گیری و خود باشم سوا
چون ندا هستم ....منادی می شوم بهر شما
زندگی را سهل گیر ای دوست چون من گویمت.....گویمتتتتت.....گویمتتتتتت
خوب گفتم دیگه ای بابا نیست عقل کلم مثلا:تا اینجا رو داشته باش چون طبع شعرم
کور شد یهو.واسه همین میگم صورت مسئله رو پاک کن ووووووووو
زندگی را سهل گیر ای دوست........محض امتحان
اینم یه نوعش بود .....محض خنده یا گریه یا نمیدونم چی چی حالا هر چی...بی خیال
از علی جان هم بابت عکسی که داده ممنونم
ندااااااااااااااااااااا
چرا هیچکس به وبلاگه من سر نمیزنه؟ )):
نداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
چرا هیچکس به وبلاگ من سر نمیزنه؟ )):
سلام نمکدون.
خوبی؟
اپ میکنی و خبر نمی کنی.
اگه من تو رو نکشم خودمو می کشم تا از دستم خلاص شی.
مواظب خودت و..... باش.
میدونم مواظب اولی هستی ولی دومی نه..
به امید یه متن زیبای دیگه از ندای گلم
سلام
امروز با دوستت آشنا شدم نگار خانوم اونم مثل خودت خانومه
هیچ کس تنهاییم را حس نکرد
وسعت ویرانی ام را حس نکرد
در میان اشنایان هیچ کس
وسعت بارانی ام را حس نکرد
ندا نمی خوا توی وبلاگم حرفای غیر از حرفای خودم باشه برای همین مطلب شبیه یک هنر پیشه خارجی رو ننوشتم ولی برای تو می نویسم بخونی چون جالبه
چون نمی دونم می تونی ایمیل فارسی باز کنی یا نه برای همین مجبورم همین جا بنویسم
شبیه یک هنرپیشه خارجی
این داستان در سال 1356 نوشته شده است !!!!!!!
مرد از زن که به شدت احساس زیبایی می کرد می پرسید :
- ببخشید شما (( شارون استون )) نیستین ؟
زن با عشوه گفت نه .... ولی .
و پیش از آن که ادامه بدهد مرد گفت : بله فکر می کردم چون .....
زن حرفش را برید ، ولی همه می گن خیلی شبیهشم . اینطور نیست ؟
مرد قاطع گفت : نه همه اشتباه می کنن . به خاطر این که (( شارون استون )) زن خوشگلیه ، ولی شما متاسفانه اصلا خوشگل نیستین . به همین دلیل ، من فکر کردم شما نباید (( شارون استون )) باشین .
زن تازه فهمید که رو دست خورده با عصبانت فریاد کشید : بی شرف !!! مگه خودت خواهر و مادر نداری؟!
مرد آرام گفت : چرا ولی اون ها هیچ کدوم فکر نمی کنن که شبیه (( شارون استون )) هستن .
زن همچنان معترض گفت : خب ، که چی ؟
مرد گفت : چون شما فکر می کردین که شبیه (( شارون استون )) هستین ، خواستم از اشتباه درتون بیارم .
زن دوباره عصبی شد : برو ننه تو از اشتباه در آر .
مرد همچنان با خونسردی توضیح داد : عرض کردم که والده من یه همچنین تصوری راجع به خودش نداره ، ولی چون شما یه همچین تصوری دارین .......
زن فریاد کشید : اصلا به تو چه که من چه تصوری دارم . و کیفش را برای هجوم به مرد بلند کرد .
مرد خود را عقب کشید و خواست که به راهش ادامه دهد .
اما زن دست بردار نبود و سه چهار نفری هم که کنجکاوی جمع شده بودند ، ترجیح می دادند دعوا ادامه پیدا کند .
یک نفر به مرد گفت : کجا ؟ صبر کنین تا تکلیف معلوم بشه .
دیگری گفت : از شما بعیده آقا!! آدم به این با شخصیتی ! ( و به کت و شلوار مرتب مرد اشاره کرد )
و سومی گفت : این خانم جای دختر شماست . قباحت داره وا .........
زن بر سر مرد که از او فاصله می گرفت ، فریاد کشید : هر چی از دهنت در بیاد می گی و بعد هم مثل گاو سر تو می ندازی پایین می ری ؟
یک نفر پرسید : چی شده خانوم ؟ مزاحمتون شده ؟
زن همچنان که به دنبال مرد می دوید و سه چهار نفر دیگر را هم به دنبال خود می کشید ، گفت : از مزاحمت هم بدتر . مرتیکه کثافت .
در کلانتری پیش از آن که افسر نگهبان پرسشی بکند ، زن گفت : جناب سروان! من از دست این آقا شاکی ام . به من اهانت کرده
افسر نگهبان سرش را به سمت مرد که موهای جو گندمی اش را مرتب می کرد، چرخاند و گفت ف درسته ؟
مرد گفت : من فقط به ایشون گفتم که شما شبیه (( شارون استون )) نیستین اگه این حرف اهانته ، خب بله اهانت کردم .
افسر نگهبان هاج و واج به زن نگاه می کرد .
زن روسری اش را عقب تر برد ، ان قدر که دو رشته منحنی مو بتواند مثل پرانتز صورتش را در قاب بگیرد .
افسر نگهبان نتوانستنگاهش را از زن بردارد.
زن گفت : اصلا به ایشون چه مربوطه که من شبیه کی هستم ؟
افسر نگهبان به مرد گفت : اصلا به شما چه مربوطه که ایشون شبیه کی هستن ؟
مرد گفت : شما اکواین ؟
افسر نگهبان گفت : اکو چیه ؟
مرد گفت : منظورم آمپلی فایره که صدا رو تکرار می کنه .
افسر نگهبان گفت : جواب سوال منو بده .
مرد گفت : آخه من دارم تو همین جامعه زندگی می کنم ، چطور می تونم نسبت به مسایل اطراف خودم بی تفاوت باشم . یه پیرزنی رو دیروز دیدم که فکر می کرد سوفیا لورنه . آن قدر طول کشید تا من حالیش کنم که این طور نیست . آخرش هم فکر کنم نشد . دیروز اتفاقا کلانتری سیزده بودیم ، پیش سروان منوچهری ، به خاطر همچین شکایت مشابهی .
افسر نگهبان که همچنان شق ورق نشسته بود فاتحانه خودکاری از جیبش در آورد و برگه های بلند پیش رویش را مرتب کرد : پس این مزاحمت برای خانم ها کار هر روز شماست .
مرد گفت : نه هر روز نه هر وقت رو به رو بشم گاهی وقت ها هم روزی دو بار . البته فقط خانم ها نیستن ، با خیلی از آقایون هم همین مشکل رو دارم . بعضی ها فکر می کند (( مارلون براندو )) هستن ، بعضی ها فکر می کنن ((آرنولد)) هستن . تازه فقط مسئله مشابهت با هنرپیشه ها نیست .......
زن آینه کوچکی از کیفش در آورد و با دستمال کاغذی ، آرایش زیر چشمش را پاک کرد و در حالی که آینه را در کفیش می گذاشت ، گفت : یه مزاحم حرفه ای ! خوب شد به دام افتادی .
افسر نگهبان گفت : البته با درایت نیروی انتظامی و تعقیب و مراقبت خستگی ناپذیر برو بچه ها .
زن با تعجب گفت : بله ؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!
افسر نگهبان گفت : خب البته ما شما رو هم از خودمون می دونیم .
زن با عشوه گفت : وا؟ چایی نخورده فامیل شدیم .
افسر نگهبان زهر متلک زن را ندیده گرفت و فریاد زد : آشتیانی ! چایی بیار . سربازی در را باز کرد و پاهایش را به هم کوفت : چشم جناب سروان و رفت .
مرد گفت : ببین جناب سروان ! من مزاحم حرفه ای نیستم . فراری هم نبودم که به دام افتاده باشم . هر جا که تذکری داده ام ، تاوانشم پرداخته ام ، کلانتریش هم رفتم . به هیچ کس هم بدهکار نیستم .
افسر نگهبان به تلخی گفت : بقیه حرفها تو دادگاه.
و کاغذی پیش روی مرد گذاشت و گفت : مشخصاتتو بنویس .
مرد سریع مشخصاتش رو نوشت و کاغذ رو برگرداند . افسر نگهبان کاغذ را به زن داد و گفت : شما هم مشخصاتتو نو بنویسین .
تا آشتیانی در بزند و اجازه بگیرد ، پایش را بکوبد و چای ها را روی میز بگذارد ، زن هم مشخصاتش را نوشت و کاغذ را به افسر نگهبان داد.
افسر نگهبان پس از مروری کوتاه به زن گفت : این شماره تلفن منزله ؟
زن گفت : بله ، خونه خودمه .
افسر نگهبان گفت : اگه ممکنه شماره موبایل رو هم بدین شاید لازم بشه
( ممکن است تینا تو اشکال بگیری که در سال 1356 که موبایل اختراع نشده بود . اشکال وارد است . این بخش بعدا به داستان اضافه شده است )
زن خواست کاغذ را پس بگیرد که افسر نگهبان کاغذ کوچکی را به او داد و گفت: روی همین بنویسین کفایت می کنه
مرد گفت : منم لازمه شماره موبایل بدم ؟
افسر نگهبان مکثی کرد و گفت : خب بدین اشکالی ندارد .
مرد گفت : اخه من موبایل ندارم
افسر نگهبان دندانهایش را به هم سایید : پس چرا می پرسی ؟
مرد گفت : می خواستم ببینم اشکالی نداره من موبایل ندارم ؟ آخه از قوانین بی اطلاعم ، اینه که ....
افسر نگهبان گفت : نه اشکالی نداره .
و به زن گفت : علت شکایت رو چی بنویسم ؟
و به جای زن ، مرد جواب داد : بنویسین من به ایشون تهمت زده ام که شبیه (( شارون استون )) نیستین .
و به زن گفت : اگه اهانت دیگه به شما کرده ام بگین
زن گفت : خب این خودش یه جور مزاحمته دیگه .
مرد گفت : ولی شما به من گفتین : بی شرف ، کثافت ، گاو و حرف های دیگه که حالا بعد من در شکایتم مطرح می کنم .
زن جا خورد و گفت : خب من اون موقع عصبانی بودم .
و به افسر نگهبان گفت : حالا باید چه کار کنم ؟
افسر نگهبان گفت : پرونده که تکمیل شد ، می فرستمتون دادگاه اونجا قاضی حکم می ده .
مرد پرسید : در مورد این که ایشون شبیه به (( شارون استون )) شباهت داره یا نداره قضاوت می کنن ؟
و با خود ادامه داد : کار قاضی هم واقعا دشواره ها . اگه بخواد از نزدیک بررسی کنه.
افسر نگهبان گفت : نخیر . در مورد اهانت و ایجاد مزاحمت شما قضاوت می کنن .
و به ساعتش نگاه کرد و گفت : ضمنا حالا دیگه وقت اداری تموم شده شما امشب این جا می مونین تا فردا صبح راهی دادگاه بشین .
مرد به زن گفت : من حالا که بیشتر دقت می کنم می بینم در قضاوتم اشتباه کرده ام . شما خیلی هم بی شباهت به (( شارون استون )) نیستین .
زن گفت : واقعا می گین ؟!
مرد گفت : واقعا . اگه این شباهت وجود نداشت چرا من از میون این همه هنر پیشه اسم (( شارون استون )) رو آوردم ؟!
زن گفت : خیلی ها بهم می گن . آرزو دارم یه بار با (( شارون استون )) رو به رو بشم ببینم خودش چی می گه .
مرد گفت : اون هم حتما به این شباهت اعتراف می کنه .
زن به افسر نگهبان گفت : من می خوام شکایتمو پس بگیرم . واقعا حوصله دادگاه و دردسر و این حرفا رو ندارم . این کاغذا رو هم پاره کنین بریزین دور .
افسر نگهبان گفت : نمی شه . قانون وظیفه خودشو انجام می ده .
زن با تعجب گفت :وقتی من از شکایتم صرف نظر کنم .......؟
افسر نگهبان گفت : باشه . تکلیف قانون چی می شه ؟!
مرد گفت : قانون که شماره موبایل ایشون رو داره .
افسر نگهبان نشنیده گرفت و به زن گفت : مشکله ، ولی من خودم یه جوری حلش می کنم .
مرد از جا بلند شد که برود قبل از رفتن ، رو کرد به افسر نگهبان و گفت : یه سوالیه که از اول که امدیم اینجا تو ذهنم موج می زنه می شه بپرسم ؟
افسر نگهبان در حالی که کاغذها را پاره می کرد ، گفت بپرس .
مرد گفت : می خواستم بپرسم شما شبیه (( شرلوک هلمز)) نیستین ؟!!!!!!!!!!
فعلا خداحافظ
موفق باشی
یا حق
سلام دوست من
ممنون از حضور مستمرت
واکنش ۴ پست شد.
خدانگهدار
سلام ندا
من آپم
فعلا
یاحق
سلااااااااااااااااااممممممممممممممممممممم.
خوببببببببببببببببیییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بالاخره امتحانا تمام شد.من برگشتممممممممممممممممممممم.
مواظب خودت باشی.فعلا.
سلام دوست من
خوشحالم که بالاخره یکی یه چیزی یاد گرفت . انشااله که پاسبخشی به دردت بخوره . مرگ وقتی به صورت یمیه دی بیاد همیشه عفریت خواهد بود . و البته رنگ زرد.... جالبه . به نکته های واقعا ظریفی اشاره کردی . من که منظور خاصی نداشتم ولی یسته به سلیقه و نوع فکر طرف مقابل برداشتهای متفاوتی میتونه داشته باشه .
خدانگهدار
سلام ندا جان.خوبی عزیز؟چه خبرا؟خانواده خوبن؟چه کارا می کنی؟منو ندیدی که راحت بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوب می بینم که تو این مدت که نبودم ۳بار آپ کردی.ایولللللللللللللللللللللللللل.یک از یک قشنگ تر و زیباتر هستن.
این ماهیا چرا اینقدر از خودشون عشق در وکنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خجالتم نمی کشن که شاید کسی ببیندشون.
زندگی رو سهل بگیریممممممممممم.
زندگی ارزش این همه اشکارو نداره.
مواظب خودت باشی.به امید دیدار.شاد و سلامت باشی.
سلام....
ممنون که من و تمامی کسانی که میان اینجا و نظر می دن رو از اشتباه در آوردید....ما فکر می کردیم.....!زیاد مهم نیست...مثل اینکه شما به فکر این هستید که بخندید...!(البته به این نظرهای....حتما خنده دار)
باشه........!
good job
سلام ندا جون
خیلی بی ومعرفت شدم نه ؟
بخدا یه دوروزی بود که حالم خوب نبود بعدم اینقدر این روزا گرفتارم که حتی به ایمانم هم کم لطف شدم اما میبینی اون همیشه منو شرمنده میکنه
ندا جونم ممنونم که تو یار همیشگی ما شدی خوشحالم وبه دوستای با تو میبالم ندا جون تو به کم لطفی من نیگا نکن بخدا خیلی گرفتارم ندا برام دعا کن میدونم دلت پاکه عزیز برام دعا کن فدات بشم عزیز دلم موفق باشی ودلت سبز تر از سبز باشه
قربونت یاسی
سلام
آپ نکردی اما من آپیدم
دوست داشتی بیا
بای
سلام ندا
خوبی ؟
گفته بودی هر وقت آپ کردم خبرت کنم
دوست دارت رضا
i LovE yoU
این قدر سر سنگین شدین که دیگه حتی با وجود خبر کردن من هم سر نمی زنین...؟
باشه...!
مرسی ندا خانوم واقعا گل کاشتی.من که خیلی خیلی خوشم اومد.منتظر کارای قشنگتون میمونم.
زندگی دفتری از خاطرهاست... یک نفر در دل شب، یک نفر در دل خاک... یک نفر همدم خو شبختی هاست،یک نفر همسفر سختی هاست، چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد... ما همه مسافریم
امیدوارم موفق باشی خوشحال میشم یه سری ام به کلبه خرابه من بزنی [گل]