حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

درد دل خودم...

وقتی یه روز دلت اونقدر گرفت که خواستی گریه کنی .وقتی بغض تو گلوت حلقه زد

جوری که حس کنی داری خفه میشی .وقتی قلم تو دستت بود ولی انگشتات حس نداشت

تازه می فهمی که ای دل غافل.....آمدبه سرت از آنچه می ترسیدم

دیگه نمی تونم گریه کنم چون چشمه ی اشکم خشکیده.دیگه نمی تونم داد بزنم چون

صدام در نمی یاد .دیگه نوشتن هم برام سخت شده. دلم پره از این آدما ...از این زمونه

از این همه دو رویی خدای من آدما چقدر می تونن بی احساس بشن

شاید فکر کنین یا دیوونه شدم یا عاشق من میگم هر دو به قول شاعر:

زه مه رویان عالم هر که را دیدم غمی دارد            دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد

قصه ی لیلی و مجنون..شبرین و فرهاد حالا شده بازیچه ی زندگی. البته اگه بودن و می دیدن

که حالا عاشق موندن سخت شده ولی دل شکستن آسون برای همیشه از کتابا محو می شدن.

من میگم : خدا یکی و محبت یکی و یار یکی

ولی شاید حرفمو باور نکنین چون عشقا اونقدر پو شالی شده که حق دارین باور نکنین

اما با همه ی این حرفا انتظار شیرینه و من منتظر... تا صبح موعود با دلی شیدا

ای آسمون ابر تو اشکش دیگه دریا نمیشه           نه دیگه هیشکی غمش مثل غم ما نمیشه

همه ابرا نمه بارون میشینه تو چشماشون            اما بغض هیچ کسی این جوری دریا نمیشه

همه میگن از غم عشق و فراق یارشون             اما هیچکی مثل ما عاشق و رسوا نمی شه

آسمون بازی نکن آفتاب و مهتاب نمی یاد            دل من همچی گرفته که دیگه وا نمیشه

سلام دنیای آدم بزرگا

چند شب پیش وقتی قرص ماه کامل بود بی اراده رفتم بیرون تا زیر نورمهتاب

قدم بزنم نمیدونم یه دفعه چی شد که متوجه سایم شدم دلم لرزید تا حالا

این شکلی دقیق نشده بودم. این منم؟؟ خدای من دیگه اون ندا کوچولوی

همیشه نبودم بزرگ شدم . وقتی جلوی آینه می ایستادم متوجه این موضوع

نبودم ولی امشب فرق داشت دیدم فاصلۀ زیادی با گذشتم دارم نمیدونم یعنی

بزرگ شدم ؟؟ دلم گرفت اصلا خوشحال نشدم نمی خوام تو دنیایی پا بذارم

که فاصلۀ زیادی با صداقت و شیطنت و پاکی بچه ها داره. آدم بزرگا هیچ تعهدی

نسبت به کارهاشون حرفاشون حتی قسم هایی که می خورن ندارن ولی دوران

کودکی آخ که چقدر شیرینه . کاش می شد به عقب برگشت ولی حیف فکر کنم بتونم

مثل بزرگترها زندگی کنم ولی مثل اونا فکر نکنم آخه صداقت و پاکی رو

بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دوست دارم .

از این به بعد هر وقت سایۀ خودم دیدم دیگه نمی ترسم مصمم و با اراده به روی

فردا لبخند می زنم . راستی شعر سوم دبستانمون که یادتونه:

بشنو از من کودک من پیش چشم مرد فردا

زندگانی خواه تیره خواه روشن

هست زیبا     هست زیبا     هست زیبا

happy valentin to you

 

بهترین ارمغان من به عنوان یادگاری برای روز عشاق می تونه خیلی چیزا باشه مگه نه؟

شاید الان که این عنوان رو خوندید چیزای زیادی به فکرتون بیاد که هر کدوم می تونه

بهترین باشه .ولی من یه هدیه ی خوب برای عزیزم دارم

می دونید اون چیه؟؟ فکر نکنم بتونید حدس بزنید خودم میگم هم برای شما که کمی

کنجکاو شدید و هم برای کسی که می دونه چقدر برام مهمه.....

حالا روی سخنم با تو عزیزترینه :تنها هدیه من برای تو چیزی نیست جز سایه خودت

کا فیه چند لحظه چشماتو ببندی فقط حس کنی بعد به سایه خودت زیر نور مهتاب

نگاه کنی دیگه خودتو نمی بینی هر جا بری کنارتم همراهتم تمام احساسمو میتونی

با یک نگاه به سایت لمس کنی این می تونه بهترین یادگاری من برای تو در این

روز باشه تواًم با بهترین آرزوها...

اگر روزی رسد گردم بلا گردان چشم تو                      بدان کان امروز است گردم من فدای تو

روایت کرده اند امروز روز عشق و طنازیست              برای من برای تو همه عشاق و دیگر هیچ

برایت ارمغان من فقط یک سایه بود و بس                  که فردا خود به جای آن شوم هم پا و همراهت

فقط قدری تاًمل بایدت تا سر رسد هجران                     که زان پس روز وصل آید فقط اندک تحمل کن

Click for Full Size View

عشق یا عقل

 

در این دنیا دگر جز خود کسی همدرد من نیست      در این دنیا دگر جز بی کسی همراه من نیست

خداوندا چرا باید چنین تنهای تنها                                  شوم بی یاور و دنیا برایم گور رویا

به یاد آرم شبی همراه با دلدار گشتیم                        به دور از هر غمی مثل دو قمری گرم پرواز

چقدر عاشق چه شیدا همره هم پر گشودیم            گذشتیم از کنار هر چه غم اندوه و رویا

ولی حالا منم تنها ترین تنهای تنها                             دگر ویرانه ها گشته برایم گور رویا

نمی خواهم دگر دنیا و عشق و هر چه مستی        بود ارزانی آن می گُساران هر چه هستی

نمی خواهم بمیرم هستم و عبرت برایت                 که هرگز دل نبندی بهر کس دلبر خیالیست

در این دنیا دگر عاشق کشی گشته چه راحت        بدان قربانی بعدی تو هستی بی ضیافت

بقولی هر چه را شرط بلاغ هست با تو گفتم        دگر تصمیم با تو   : عشق یا عقل یک ز این دو

 

به احساست احترام بگذار     عاقلانه تصمیم بگیر      عاشقانه زندگی کن