حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

چه فکر میکنی؟؟؟


 فکر میکنی دلم تنگ نمی شود؟
فکر میکنی صدایت اگر نوازشگر دل بی تابم نباشد
و موسیقی مهربانیت بر طپشهای قلبم رهبری نکند
آرام و قراری دارم؟

 

فکر میکنی اهمیتی دارد...
روباه و پلنگ و گرگ، از جنس شقایق باشند
یا از جنس خنجرهای فرصت طلب روزگار؟

 

فکر میکنی بنفشه ها شبها
به جای خالی آفتاب از ماه نور می خرند؟
و گلبرگهایشان را به عشوه می گشایند؟
فکر میکنی از جنس بُرنده ی خیانتم
یا مثل لطافت پارچهء ابریشمی فریبکار؟

 

فکر میکنم تشنه ام
قبل از اینکه التماس کنم
یک لیوان مهربانی برایم بیاور ...

 

فکر میکنی عشق هم مثل عطش می ماند؟
که با جرعه های عشقت؛ اگر سیرابم کنی
دیگر محبت را ننوشم؟
که اگر چنین بیندیشی ؛به واقع باخته ای

 

و  کلام آخر اینکه ؛عزیز جان و دل...
قلبم مجاور نفس هایت می تپد؛  هستی من ؛ بودنت ضامن زندگی من است .همین