حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

جاذبه راحوا قبل از نیوتن شناخت...!

میگه بعضی آدمها باید تجربه کنن،

بعضی آدمها به وسوسه ی سیب بی توجه نیستن وترجیح میدن نزول کنن به زمین و از سجده ی اهل بهشت لذت نبرن.

میگه بعضی آدمها دست خودشون نیست ، نمیتونن تو بهشت باشن، بهشت آزارشون میده ،

این بهشت می تونه هر شرایطی باشه ، هر موقعیتی که به زعم بقیه مطلوبه و به زعم بعضی ها، خفقان آور .

میگه از شکایت های آدم زیاد خوندیم ، از همون اول تا همین امروز؛اما ازحوا نخوندیم ، بس که تقصیر کار بود.!!!!

میگه دلم میخواست میفهمیدم حوا به عنوان نماد تمرد و وسوسه؛ چقدربه کاری که کرد ایمان داشت؟

چقدر تصمیمش ارادی و عقلایی بود؟

هیچوقت پشیمون شد اینقدر که تو خلوت خودش ، عین زن های واقعی ضجه بزنه؟( مگه فقط باید زن ها زجه بزنن؟؟)

یا اینکه همیشه اسطوره وار، عین قهرمان تراژدی؛ پای انتخابش چه تو کلٌ تاریخ و چه تو تاریخچه ی خصوصی....

تک تک آدمها، سنگسارشده اما خیره سر،ایستاد؟؟؟؟( این کلمه خیره سر هم زیادی جالبه!!)

میگه: ببین ، حوا رو بگیر نماد نفس ، آدم رو بگیر نماد....؟؟؟

دقت کنین فقط این وسط حواست که محکومه؛ آدم کاملا تبرئه میشه و میشه نمادی از یک انسان کامل !!!!.

 

خوب تا اینجاش یه متن بود و خوندین . از این به بعدش نظر مادرمه  ؛جالب بود   براتون مینویسم

بهش میگه: مگه حوا آدم رو مجبور کرد به این وسوسه ؟

بهش میگه: راستی، وقتی حوا وارد شد؛ آدم داشت چیکار میکرد؟ دنبال پروانه ها بود؟ یا دنبال تزکیه نفس؟

بهش میگه: چرا آدمها معمولا" از تصمیم مشترکی که عواقب سخت داره اعلام پشیمونی میکنن؟؟

بهش میگه :اصلا مگه حوا؛ اینقدر عُقلایی تصمیم گرفت؛ که تبدیلش میکنی به قهرمان تراژدی؟

میگه :این چه بازی تلخیه که یه خاکی؛ همین آدمیزاد رو میگم ؛ شهروند بهشتی میشه ؟ یه خاکی که حیاتش وابسته به...؟؟؟!

منم میگم .....

نمیدونم چرا ولی اون درخت جذاب سبز و تک میوه ی سرخ ؛و یک نقطه ی طلایی ؛جلوی چشمام مجسم میشه

فقط اونو میبینم و ته ته ته دلم به این آدمک های سفسته گو میخندم ولی نه؛ حالم ازشون بهم میخوره

.اینقدرکه حتی حرکت این انگشتها م رو ؛ روی کیبورد ؛برام بیگانه میشن ، ونمیدونم کیه که داره می نویسه.

کی یاد میگیریم گناه خودمونو پای یکی دیگه ننویسیم کییییییییییی؟؟؟؟

یاد یه دو بیتی از خیام افتادم که گفته........

شیخی؛ به زنی فاحشه گفتا؛؛ پستی!                     هر دم به هوای دگری؛ دل بستی!
گفتا؛؛ شیخا ٬هر آن چه گویی هستم!                      آیا تو؛ هرآن چه می نمایی هستی؟؟؟

خداحافظ...

این آخرین پستی هست که خودم مینویسم .

دیگر برای همیشه نوشتن را میبوسم و به خاطراتم می سپارم . می بخشید اگر کمی طولانی شده و ملال آور.

آخر می خواهم خدا حافظی کنم؛ از همراهان همیشگی ام ؛از قلم و کاغذ ؛ یاوران دلتنگی ام؛ برای همیشه

از این پس دفتر زندگیم شامل شعرهاییست از شاعران معاصر. می خواهم فراموش کنم روزی عاشق نوشتن بودم . همین

اطرافمان ، پراست از نگاههایی که امید، نیاز؛ عشق؛ در آن موج میزند ! دلمان می خواهد مثل این نگاهها امیدوار باشیم...!

با این نگاهها به تک تک نا ملایمات بخندیم و بی تفاوت از کنارشان بگذریم ! کاملا خنثی !

کاری از پیش نمی بریم ، به جنون میرسیم، ولی بگمانم جنون هم کفاف نمیدهد. نمیدانم شاید هم بدهد!!!بگذریم.

من از این همه تب و تابی که ارمغان زندگی کوتاهم بوده خسته ام ، فکر می کنم به پایان راه رسیدم به آخر حقیقت خودم...!

باورم را به فرداها سپردم؛ بی آنکه کسی همراه باورم باشد. دیوانگی؛ عشق؛ عاطفه ؛از خاصیت های باورم بود که رفت.

از همه کس و همه چیز می ترسم! از خودم که می نویسم، از تو که می خوانی؛ از این برهوت دهشت زا!!

آنقدر خسته ام که قدرت تفکر را هم ندارم! امشب به عمق تنهایی و بی کسی خود بیشتر از گذشته واقفم!

عجب دنیای مضحکیست!!! دنیای شک و تنهایی! دلم می خواهد این دو را بشکنم! عمق این لحظه های کلافگی ام را

یعنی کسی می تواند دلتنگی را بکشد؟ ای کاش قدرتش را داشتم! ای کاش من ؛ می توانستم!.

همه چیز حذف شد؛ تمام آرزوهایم، ، تمام سادگی هایم، تمام وجودم ، من سرا پا هیچ!

این روز ها شکستن واقعی را حس کردم! برایم ثابت شد که امید تنها چیزیست که زیادی بی پایه و گنگ است!

فکر میکنم با گذشت روزها به پایان سردرگمی هایم نزدیک میشوم و یک قدم بیشتر با خط پایان فاصله ندارم،

هیچوقت دلم نمی خواست بنویسم به آخر راه رسیدم، ولی انگار وقتی آدمی از چیزی بدش می آید زودتر به آن می رسد !

منی که اینقدر ساده، ستون زندگی ام را با آرزو محکم میکردم به اینجا رسیدم، به آخر این خط مسخره و کذایی!

حیف که نمی توانم قلبها و افکار آدمهای این دنیا را عوض کنم! حیف که یاد نگرفته ام خودخواه باشم!

! حیف که یاد نگرفته ام فراموش کنم شاید عزیز ترین کسانم کمتر از یک ثانیه برای بینهایت ثانیه....

از من دور شود و تنهایم بگذارد و برای همیشه بودنش یک رویا باشد! حیف که یاد نگرفته ام پیش داوری کنم!.

خالی شدم از تمام امیدهای زیبایی که سازنده ی زندگیم بودند وبهانه ی ادامه ی آن!! . آخ که چقدر خسته ام

پیش به سوی آخر هستی، تا انتهای این کالبد زخمی، که فهمیدن خلوتش مثل ترجمه ی کتابیست که هیچوقت خوانده نمی شود!

قدمهایم را آرام بر می دارم، طفلکم تند تر میزند. دلم می خواهد به آخر نرسم، دلم می خواهد دقیقه ها؛ قرنها باشند و نگذرند!

آری! این دقیقه ها، نگذرند و بتوانم بمانم، بمانم تا فریاد بزنم من هستم؛! ولی با این بغض لعنتی چه کنم؟ راه گلویم را بسته

ولی نه باید بمانم تا بفهمم از زندگی چقدر طلبکارم؟ آهای من طالب روزهای خط خورده ی گذشته ام؛ زندگیم را پس دهید؟

پس میمانم ؛باید بمانم ! شاید معجزه ای رخ دهد، میمانم چون هنوز زود است به آخر راه برسم، مگر چقدر عمر کرده ام؟

آری! میمانم و یاد می گیرم خود خواهی را؛ دروغ را؛ ریا را. باید بیاموزم ؛ .یعنی می توانم؟؟؟!

طفلک این دلم؛ چقدر اما و اگر پیشکشت کرده ام ...! طفلکی دل بی گناه من؛ مرا ببخش؛ آزردمت.

آخرین نفسها را با بغضی فرو خورده می کشم؛ تازه میفهمم چگونه باید از قید ها رها شوم

همراهان همیشگی حکایت های من ؛این اولین لحظه های رهائی ام را تبریک نمیگویید؟؟؟

برای همیشه از بازیچه هایم که همین کلماتند و دیگر هیچ؛ خدا حافظی میکنم .

فراموشتان میکنم ای بهترین بهانه ها برای نوشتن از دلتنگی ؛ بازیچه هایم برای همیشه خدا حافظ

زندگی کردن من؛ مردن تدریجی بود آنچه جان کند تنم ؛عمر حسابش کردم