حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

مهمانی خدا...

به نام آنکه معبود است و معشوق

گناهم را پوشاندی . گمان بردم فراموشم کردی

به جای آنکه من خجلت ببرم ... تو حیا کردی

گفتی برگرد .. سر سختی کردم و برنگشتم

داشتم می رفتم .. افسار گسیخته و رها . میرفتم به سمت جهنم پر شتاب و تیز

طوری که شیطان هم انگشت شگفتی به دهان برده بود

اما... تا ((( ندای ربنا ))) آمد دلم لرزید .سفره ات را پهن دیدم

کریما .. هر چه هستم از آن توام و تو:. مهمان خود را ازخوان کرمت دور نمیکنی

پس در این ضیافت بی ریا پذیرایم باش .ای همیشه همراه

رحیما این سینه پر سوز .. این دل بیتاب .. این کمترین ...

آرزومند دلیست لبریز از عشق آیا ارزانیش میداری؟؟؟

من عاشق عشقم و تو معبود ابدی و عشقی ناب... مرا دریاب که محتاج ترینم