حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

نمیدونم...

 

شب ....سیاهی....سکوت....سایه.....چه واژه هایی

یه موقع بود این کلمات برام کلی معنی داشت آخه هنوز.........

اما الان چی؟ شب فقط برام حکم یه چادر سیاه رو داره تا کسی گریه هام و دلتنگی هامو نبینه

حالا دیگه سکوت شب برام ملموس نیست تلخه خیلیییییییییی تلخ و دور

اما هنوز سایه برام ملموسه؛ چون هنوز کنارم و همراه شب های تنهایی وبی تابی .

تنها همراهی که هر چی از دلتنگی هر چی از غصه هام بگم تنهام نمی ذاره اما این بار من........

تنهاش گذاشتم.!!! دیگه خودمو نمی شناسم؟! نمیدونم شاید دیوونه شدم شایدم یه روح سر گردان

امشب وقتی به آسمون نگاه کردم و ستاره ها رو دیدم دلم گرفت کاش یکی از اون ستاره های

کو چولو که اندازه دل کو چیک منه سهم من میشد ولی نه حیفه اگه بشه دیگه مثل هر شب

چشمک نمی زنه پس بی خالش بشم بهتره نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آخ که چقدر دلم هوای گریه کرده ولی چشام دیگه گریه نمی خواد

((((امید می خواد... عشق می خواد ...زندگی می خواد)))))چیزایی که من ازش دریغ کردم

امروز یه مطلبی خوندم نمیدونم کی نوشته ولی خیلی به دلم نشست براتون می نویسم جالبه

من ؛مرگ را اسیر میکنم

تا قلب تو را تسخیر کرده باشم! و زندگی را به اسارت می کشم

تا قلب تو ؛زندگی را تسخیر کرده باشد؟؟!!

و بدین گونه تو :((مرگ و زندگی و قلب مرا به یکباره تسخیر میکنی )))

این درست همون چیزیه که دلم می خواد ولی عملی نیست تو این دنیایی که ما توش گم شدیم

همه اینا مدت هاست تو آرشیو دلا بایگانی شده (امید..عشق ..زندگی )کاملا بی معنی آخه همه دچار نسیان شدن

تو این دنیای اینترنتی هم که قربونش برم همه چی زیادی گند زده .بگذریم دیگه نمیدونم چی خوبه چی بد؟!!

پس خودمو به دست خودش می سپارم و میگم :

خدایا چنان کن سر انجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار

و دیگه این که یه کو چولو هوای دل ما رو داشته باش که خیلی..........  

یه آهنگ هم می ذارم امیدوارم خوشتون بیا

آهنگ