حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

شب

باز شب.... با تمام وسعتش از راه رسید

باز بوم خرابات هم دل و هم راه این تاریکیست

باز سیاهی و برهوت بر تمام گیتی مستولی شد

دیگر نه مهتاب و نه تمام ستاره های اسمان توان

مقابله با این سیاهی را ندارند و من خسته تر از همیشه

به این ظلمات چشم دوختم شاید من هم به نفرین این

سیاهی گرفتار شدم شاید هم بس که به این تیرگی خیره شدم

چشمانم همه چیز و همه کس را سیاهتر از سیاه می بیند

پس ای ابر ها ببارید تا من هم همراه شما بگریم تا

شایدبرای یک بار هم که شده بر این تیرگی فائق آییم

و برای یک بار فقط یک بار به روی زندگی لبخند زنیم

آیا می توانیم؟؟؟

دیدم آن چشمه هستی که جهانش خوانند
شد سراب و همه امید به یک بار بمرد
تا دگر طالب یک قطره ز آبش نشویم
سهم ما چون که سراب است دگر نتوان دید
پس دگر هیچ نخواهیم ز دنیا ما هیچ