حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

شاید تو ......

یک عمر نوشتم من وای از غم رسوایی

یک عمر سرودم من داد از دل شیدایی

یک عمر زدم آتش بر این دل تنهامن

تا سوزد و سازد با تنهایی و بی تابی

یک عمر نوشتم یار یک عمر نوشتم تو

یک عمر سرودم من تنها نُت رسوایی

آن شور و همه مستی آن عشق و همه هستی

فرسوده و گنگم کرد در بی سر و سامانی

یک عمر نشستم من شاید که تو باز آیی

چشمم به رهت خشکید اما تو نمی آیی

دیگر شده ام مأ یوس آخر تو کجا ماندی

من مانده ام و یادت در کلبه ی تنهایی

یک عمر شدم لیلی یک عمر شدم شیرین

شاید که رسد از راه مجنونی و فرهادی

اما اَسف و حسرت این ها همه اوهام است

دیگر تو نمی آیی .... دیگر تو نمی آیی

امشب شب آخر بود دیگر قلمم خشکید

قلبم ز تپش استاد روحم ز تنم بگریخت

فردا سر خاک من بازم تو نخواهی بود

می دانم و می سوزم... می میرم و می دانم

`هرگز تو نمی آیی...هرگز تو نمی آیی

 

نظرات 52 + ارسال نظر
یه زمانی دوست بودیم سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:41 ب.ظ http://www.jadid.blogfa.com

سلام
میخواستم ننویسم اما...
واسه آخرین بار
باید بگم که لینکت را نگه میدارم (همین جوری)
دیگه شاید هیچ وقت نظر ندم
و بای

TaNzAd چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:46 ق.ظ http://tanzad.blogfa.com

تنها پاسخ شایسته به نفرت، عشق است. پاسخهای دیگر تو را حقیر می کند.
...
آنچه را که هست، ببینید...
منتظرم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد